ساقط کردن دو هواپیمای مهاجم عراقی با برنو!
هواپیماهای عراقی فرودگاه تهران را زدند و بعد از آن در ارتفاع کم آمدند تا از دره نخجیر به عراق برگردند. بعضی از عشایر به طرف هواپیماهایی که در همین ارتفاع کم از داخل دره عبور میکردند، تیراندازی کرده بودند و یکی از این عشایر با تفنگ برنوی خود گلولهای شلیک کرده بود که از شیشه عبور کرده و به گردن خلبان هواپیما خورده بود و هواپیما ساقط شده بود
جلد نخست کتاب «سالهای بیحصار»، مجموعه خاطراتی است از اصغر ابراهیمی اصل که از دوران کودکی تا دانشگاه و سپس مسئولیت را در بر میگیرد. تاکنون به دوران تحصیل در داخل و خارج کشور و وضعیت خانوادگی ابراهیمی اصل پرداخته شد و وی توضیحاتی را پیرامون شرایط گذشته خانوادگی خود ارائه کرده است. در این شماره نیز وی درباره مسئولیت خود بهعنوان استاندار ایلام در آستانه شروع جنگ تحمیلی و برخی اقدامات برای تجهیز عشایر منطقه برای مقابله احتمالی با تهاجم عراق، سخن گفته است.
مسلح کردن عشایر
احساس کردم که در این باره غفلتی در کشور وجود دارد و در استان نباید ما از این کار غافل شویم؛ لذا تصمیم گرفتم دو کار را انجام دهم. ابتدا به تهران آمدم و به دیدار آقای رجایی رفتم و جریان را توضیح دادم. آقای رجایی نامهای نوشت و تعدادی اسلحههای ام یک و برنو گرفتم و مردم را مسلح کردم. یک روز در محل فعلی فرودگاه ایلام که آن زمان محوطه بزرگی بود، عشایر را از طریق سران و معتمدان آنها دعوت کردم؛ مثلاً یک روز ملکشاهیها، یک روز ارکوازیها، یک روز شوهانها و یک روز میشخاصها را. گفتم شما فرض کنید که به دِه و روستای شما حمله شده است. میخواهم تیمی درست کنید و با دشمن مبارزه کنید؛ چون من هیچ کسی را نمیشناسم. تیمهای 16-15 نفره، اگر تعداد کمتر یا بیشتر هم شد، اشکال ندارد. تیمها که تشکیل شد گفتم حالا اسامی و مشخصات را کامل بنویسید. بعد آیتالله حیدری و حجتالاسلام مروارید و چند تا از اعضای سپاه، اطلاعات سپاه و بچههای حزباللهی از جمله آقایان محمد کریمی، حسن فجرک، آقای محسن انصاری، علی آزاد، اسماعیل رستمی، لطفی و چند نفر از دوستان مانند روحالله ارجمندی را در کنارم داشتم. به آنها گفتم اعضای این تیمها طبقهبندی شدهاند، آنها را نگاه کنید و نتیجه بررسی خود را به من بگویید که داخل کدام یک از آنها چپی هست. بدین ترتیب توانستیم چپیها را شناسایی کنیم. چند گروه چپی که تیمهایشان را با هم جمع کرده بودند نیز شناسایی کردیم و این کلاه سرشان رفت. یک کسی بود که در خود استانداری هم کار میکرد و گرایش چپی داشت و تمام بچههای چپی را داخل یک تیم 20 نفره جمع کرده بود. یکی دیگر بود که دو تا گروه پنج نفره شده بودند. بعد از تشکیل گروهها، به آنها گفتم که ام یک و برنو کارایی ندارد و ما باید به شما سلاحهای بهتری بدهیم. افراد را مسلح کردیم و آنها رسید تحویل اسلحه را امضا کردند. کارت مجوز حمل اسلحه هم به آنها دادم و صورتجلسه کردیم. بعد هم به هر کدام از آنها یک قسمت از پاسگاههای مرزی را برای حفاظت تحویل دادم و در اختیارشان گذاشتم. گفتم به شما حقوق و غذا میدهم و آموزش هم خواهید دید تا مرز را نگه دارید؛ چون پاسگاههای مرزی بسیار ضعیف بودند. وانتها را گرفتم و به پاسگاههای مرزی دادم. برای بعضی جاها هم قاطر خریدیم و به آنها دادم؛ چون امکان دسترسی و راه خوب وجود نداشت. به بعضی جاها هم تجهیزاتی مثل یخچال، پنکه، میز، پتو، صندلی و ابزار طبخ غذا دادیم و پاسگاهها را تجهیز و تقویت کردیم. به پاسگاهها هم اطلاع دادیم که مطابق با نقشهای که ارسال میکنیم، استقرار عشایر در اختیار شماست. این نیروها باید برای تقویت مرز و خود پاسگاهها به پاسگاهها کمک کنند. از آقای فخیمی و برادر ایشان استفاده کردیم و با نظر شهید دکتر چمران و آقای میرسلیم اردوگاهی در سرتاف درست کردیم و در آنجا زندگی در وضعیت سخت، مینگذاری و خنثی کردن مین، پرتاب نارنجک، نحوه استفاده از آرپی چی و تیربار ضدهوایی را به آنها آموزش دادیم و تیمهای خوبی برای جنگ پارتیزانی درست کردیم؛ چون اعتقادم این بود که اگر عراق حمله کند، با غفلتی که در تهران هست، چون در آن مدت استان را خوب مطالعه کرده بودم، اگر دو کار انجام بشود استان از دست میرود: یکی اینکه پل دوویرج را بزنند و دیگر اینکه تونل رنو را منفجر کنند. در واقع راه ارتباطی استان قطع میشود و اگر دامنههای کبیر کوه با آن ارتفاعات دست عراق بیفتد، نیروهای عراقی به جاده اهوازـ خرم آباد مسلط میشوند و در سمت خوزستان و آبدانان، پایگاه آبدانان به کنترل آنها در میآید. کافی است عراق چند تا ضدهوایی و دوسه تا خمپارهانداز آنجا بگذارد تا بتواند استان را جدا کند. عراق برای جنگیدن دشت و ارتفاع میخواهد. از زمان اشکانیان هم اینطور بود که اشکانیان جلو میرفتند و در همین منطقه عقبنشینی میکردند و به دامنه کوه میآمدند. مهاجمان وقتی وارد دشت میشدند، آنها از کوه مسلط بودند و میزدند لت و پارشان میکردند. در واقع داستان جنگهای اشکانیان از مطالعات تاریخی در ذهن من بود. برای من مهم بود که استان را حفظ کنم. فکر کردم حالا که تهران تصمیم درستی نگرفته است، ما که نباید همینطور دست روی دست بگذاریم. در نهایت سه اتفاق مهم و عجیب افتاد. یکی اینکه حرکت هواپیماهای عراقی شروع شد. آنها از اواخر خرداد ۱۳۵۹ میآمدند و روی پاسگاه رضاآباد، مهران، دهلران و ایلام دور میزدند و میرفتند. ما هر روز به وزارت کشور میگفتیم چند تا هواپیما به حریم هوایی ما تجاوز کردند و رفتند، اما هیچ اقدامی نمیشد.
انهدام پایگاه نخجیر
یکبار آمدند و پایگاه نخجیر را منهدم کردند. یک تیم فنی و نظامی از عراق با کمک عواملی که در عشایر داشتند، داخل کشور نفوذ کرده بود. پایگاه نخجیر پایگاهی بود که کل مکالمات نظامی و حتی مکالمات کاخ ریاست جمهوری عراق از آنجا شنود میشد. این پایگاه از زمان شاه روی ارتفاعات نخجیر طراحی شده بود و مکالمات کنترل میشد و با کد و رمز به تهران مخابره میشد. ما هم این موضوع را نمیدانستیم. اتاقکی آن بالا بود و چند نگهبان در آن بودند و یکسری آنتن و تجهیزات الکترونیکی آنجا بود. آنها از دره نخجیر بالا رفته و آنجا را منهدم کرده بودند و به تأسیسات آنجا آسیب کلی وارد کرده بودند.
بعدها معلوم شد برای اینکه بتوانند از این دره استفاده کنند و با هواپیماها از ارتفاع کم از این دره و ایلام عبور کنند و به تهران حمله کنند، مجبور بودند این پایگاهِ شنود و دیدهبانی را از بین ببرند. این یکی از اقدامات مهم و پیش نیاز حمله به ایران بوده است. ما این موضوع را به وزارت کشور گزارش کردیم و گروه فنی هم آمدند و بررسی کردند، اما هیچ پیشنهادی به ما ندادند.
ساقط کردن دو فروند هواپیمای عراقی
نخستین روز حمله عراق به ایران در 31 شهریور1359، هواپیماهای عراقی فرودگاه تهران را زدند و بعد از آن در ارتفاع کم آمدند تا از دره نخجیر به عراق برگردند. به دلیل همین آمادگی حداقلی که ایجاد کرده بودیم، بعضی از این عشایر به طرف هواپیماهایی که در همین ارتفاع کم از داخل دره عبور میکردند، تیراندازی کرده بودند و یکی از این عشایر با تفنگ برنوی خود گلولهای شلیک کرده بود که از شیشه عبور کرده و به گردن خلبان هواپیما خورده بود و هواپیما ساقط شده بود. هواپیمای دیگر هم خواسته بود هنگام تیراندازی خودش را پایین بکشد، اما چون خیلی پایین آمده بود، به کوه برخورد کرده و سقوط کرده بود. بلافاصله به ما اطلاع دادند که دو فروند هواپیما ساقط شده است. بنی صدر و آقای هاشمی رفسنجانی به ایستگاه رادیو رفته بودند و میخواستند با مردم صبحت کنند و دلداری بدهند و توضیح دهند که چنین اتفاقی افتاده است. من تماس گرفتم که ما دو فروند هواپیما را ساقط کردیم، بنی صدر گفت: مسخره کردید، آخر با چه ساقط کردید؟ گفتم با ام۱ برنو. گفت مگر میشود هواپیما را با ام۱ ساقط کرد و بعد گوشی را به آقای هاشمی رفسنجانی داد. به ایشان هم عرض کردم که آقا ما دو فروند هواپیما را ساقط کردیم و جسد خلبان آن هم الان روی زمین افتاده است و لاشه قطعات هواپیما هم وجود دارد. شما به مردم اعلام بفرمایید که ما دو فروند هواپیمای عراق را زدهایم. به ما گفت: مطمئن هستید؟ گفتم: بله مطمئن هستم. اگر به آرشیوهای آن زمان رادیو مراجعه کنید، آقای هاشمی در اولین روز جنگ از قول من گفت که استاندار ایلام اطلاع دادند که رزمندگان ما دو فروند هواپیمای عراقی را ساقط کرده اند.
نشان دادیم که آمادگی حتی اگر ابتدایی باشد، اما بموقع باشد جلوی خیلی از کارها را میشود گرفت. آدم را اگر توبیخ هم بکنند، اما اگر کاری را که برای اصل نظام و اصل انقلاب لازم است، بتواند هوشمندانه طراحی و اجرا کند، با ارزش خواهد بود. وقتی جنگ شروع شد، استان ایلام ارتش نداشت. برای همین تصمیم گرفتند تیپ یک اسلام آباد از لشکر زرهی کرمانشاه را به آنجا بفرستند. تیپ یک با فرماندهی سرهنگ اسماعیل سهرابی به ایلام آمد.
تشکیل اتاق جنگ در استانداری ایلام
اتاق جنگی درست کردم و سرهنگ سهرابی، خودم، محمد کریمی، انصاری، علی آزاد، رضا ذوالفقارزاده و محمد طاهری اعضای این ستاد شدیم و بلافاصله نقشه عملیات تهیه کردیم و به استان و جاهایی را که خطرناک بود، معبرهای نفوذی مشخص کردیم. نیروهایی را که باید از عشایر میگذاشتیم تا از مرز نگهداری کنند، مشخص کردیم. همچنین پیگیری کردیم و فشار آوردیم تا غیر از تیپ یک اسلامآباد، تیپ 84 خرم آباد را هم به مهران بفرستند. چندین بار به تهران رفتم و جلسه گذاشتند. به دزفول هم رفتم و در ستاد فرماندهی که در یک کارخانه لاستیکسازی در زیرزمین قرار داشت و برای بنی صدر ساخته بودند، جلساتی داشتم و فشار آوردم که نیرو میخواهم؛ چون ممکن است استان از دست برود. در آنجا اهمیت استان را تشریح کردم. در نتیجه بخشی از تیپ 84 خرم آباد را که شامل دو گردان بود، برای مهران و دهلران و چلات فرستادند.
تلاش عراق برای تصرف سد کنجانچم
کمی که جنگ پیش رفت و جدیتر شد، سه اتفاق بد افتاد: یکی اینکه عراق قصد داشت با فشار حملاتی به مهران سد کنجانچم را بگیرد. تپه روبه روی سد کنجانچم بسیار استراتژیک بود و اگر این تپه را میگرفتند، تا صالح آباد و دوراهی ایلام از دست میرفت و قطعاً دهلران هم سقوط میکرد. چون نفوذی هم از فکه و موسیان داشتند که اگر آنجا را هم میگرفتند، استان قیچی میشد. سه طرحی که آنها داشتند، این بود که تپههای کنجانچم را بگیرند و از فکه هم بیایند و از تنگه بیجار و تنگه بینا وارد عمل شوند و بعد استان را بگیرند.
قصد آنها گرفتن استان بود و این مسأله برای ما خیلی سخت بود. با مشورتهایی بین تیم مان نمیخواستیم استان را از دست بدهیم و هم عهد شده بودیم تا آخرین قطره خونمان بایستیم و مبارزه کنیم.
خیانت سرهنگ عطاریان
از اتفاقهای بد این بود که بر اثر خیانت سرهنگ عطاریان متأسفانه حملات عراق به مهران زیاد شد. بعد از فرار بنی صدر معلوم شد که عطاریان خائن و ظاهراً تودهای ولی وابسته به سازمان سیا بوده است، بعداً او را گرفتند و اعدام کردند. او فرمانده ارشد نظامی در ایلام، کرمانشاه و کردستان بود و در کرمانشاه مستقر بود. وقتی فشار عملیات عراق به مهران زیاد شده بود و چهار لشکر آتش روی مهران میریختند، او به فرمانده تیپ ۸۴ که دو گردان بیشتر آنجا نداشت، دستور عقبنشینی داده بود. او هم به معاون خودش، سرهنگ ظهوری، دستور داده بود که فوراً عقبنشینی کنند. آنها هم اسکوربینها، نفربرها، توپها، وسایل و جنگ افزاری را که داشتند، گذاشته بودند و سوار اتوبوس و مینیبوس و جیپ و سواری شده و به دهلران رفته بودند؛ آن هم شب هنگام که مردم شهر در خواب بودند. ارتشی که آمده بود تا از شهرهای مهران و دهلران حفاظت کند. از مهران عقبنشینی کرده و به دهلران رفته بودند. از دهلران هم شبانه به طرف آبدانان رفته بودند و همان جا در درهای مستقر شده بودند. ما در دفتر برای تدارک نیروها جلسهای داشتیم که دیدیم سربازهای منقضی خدمت سال 1356 را با اتوبوس میآورند و جلوی استانداری پیاده میکنند. ما باید آنها را تجهیز و گروهبندی میکردیم، جا و غذای آنها را تأمین میکردیم، بهشان آموزش میدادیم و پس از توجیه به منطقه تعیین شده اعزام میکردیم. حدود نهصد نفر از سربازهای منقضی خدمت را در زمان کمی از جاهای مختلف جمع کرده یا خودشان داوطلبانه آمده بودند. متأسفانه در بین آنها از اعضای گروهک منافقین هم بودند. برای ما خیلی سخت بود که بتوانیم آنها را شناسایی کنیم یا بتوانیم تیم هایی درست کنیم و اعزام کنیم. داخل آن سربازهای خدمت منقضی، افسرهای بسیار خوب و درجه یک مثل اصغر سلطانیه و احمد امری هم بودند که الان از مدیران عالی کشور هستند.
آقای آزاد- که فرماندار مهران بود- به اتاق ما آمد و شروع به گریه کرد. مهندس بهرام زنگنه هم همراهش بود و او هم شروع به گریه کرد که مهران را گرفتند. گفتم: کی گرفت؟ گفتند: ارتشیها فرار کردهاند و عراقیها هم هجوم آوردند و شهر را گرفتند. بلافاصله به همراه تعدادی از برادران حرکت کردیم و نزدیک غروب به سد کنجانچم رسیدیم. آرام داخل شدیم؛ چون قبلاً شناسایی کرده بودیم و میشناختیم.
دیدیم خبری نیست و آنها از ترس عقبنشینی کردهاند. در راه که میرفتیم، دیدیم افسری که فرمانده حفاظت سد کنجانچم بود، با نفراتش چند کیلومتر پیاده آمده و زیر پلها رفتهاند. تعدادی از آنها از فرط خستگی خوابشان برده بود و تعدادی زیر پلها نشسته بودند. نامردها حتی اسلحههای خودشان را هم نیاورده بودند. یعنی توپ 106 که روی جیپ سوار میشد، آرپیجی، مهمات و اسلحههای نو را در سد کنجانچم جا گذاشته و فرار کرده بودند.
در آن جلسه و آن شب، که شب بسیار مهمی بود، من با کمک آقایان مروارید، طاهری، حزامی، علی آزاد، فرهادی، لطفی، رستمی، کریمیان، عبدالصاحب حیدری و تعدادی از بچههای داوطلب ایلام کلی اسلحه، جنگافزار، مهمات و بیسیمهای پی آرسی77 نو را تا آنجا که میتوانستیم روی هفت ،هشت تا کمپرسی بار زدیم. بچهها رفته بودند و این کمپرسیها را از داخل شهر و از شهرداری و جاهای دیگر آورده بودند. خود من هم با کمک آنها همین کار را انجام میدادم و در بار زدن وانتها کمک میکردم. سپس آنها را به طرف ایلام میفرستادیم.
تقریباً همه گریه میکردیم و ناراحت بودیم که چرا نیروها باید مرز را رها کنند و بروند. نمیدانستیم که طرح توطئه و خیانت در کار است. بعد از تمام شدن کار، به شهر رفتیم و دیدیم که تانک هست، ولی بلد نیستیم بنشینیم و تانکها را عقب ببریم یا نفربر را نمیتوانیم روشن کنیم. بعضی از آنها روشن بودند، اما نمیتوانستیم برانیم. چیزی که به ذهن من رسید، این بود که بچهها تعدادی تیربرق را که برای برقرسانی بود، طوری بچینند که انگار لوله توپ است. سپس آنها را در جاهای مختلف بگذارند و اطراف آن را هم استتار کنند تا اگر عراقیها با دوربین نگاه کردند و خواستند صبح بیایند، فکر کنند که اینجا توپ است و عقب بکشند و جلو نیایند و ما بتوانیم زمان بخریم. چیزی حدود بیست تیر برق بود. بچهها تیرهای برق را در جاهایی که مناسب بود، به صورت لوله توپ گذاشتند و استتار کردند. در حالی که توپ نداشتیم و بلد هم نبودیم از توپ استفاده کنیم. من و آقای محمد کریمی و آقای سرهنگ اراکی و آقای محمدی، که بعدها شهید شدند، با جیپ حرکت کردیم و از مهران به طرف دهلران آمدیم. گفتیم شاید اینها را یک جایی بگیریم و برگردانیم. آمدیم دیدیم اینها از دهلران هم فرار کردهاند و به طرف آبدانان رفتهاند. متأسفانه سپاه هم دارد بیسیم خود را باز میکند. داشتند جمع میکردند که بروند. ژاندارمری هم بیسیمها و وسایل را جمع کرده بود و داشتند عقبنشینی میکردند. داخل شهر شاید پنجاه، شصت نفر بیشتر نبود. چند اتفاق بد دیگر هم افتاد.
یکی اینکه یک هواپیمای خودی سوخت تمام کرده و آمده بود روی باند فرودگاه دهلران. فرودگاه باند کوتاهی داشت و روی باند تراکتور گذاشته و سنگ چیده بودند تا کسی استفاده نکند. این هواپیما دور میزد و استمداد میطلبید که به طریقی باند را خالی کنیم تا بتواند بنشیند. وقتی که چرخ میزد و پایین میآمد و سعی میکرد در ارتفاع کم حرکت کند، آرم جمهوری اسلامی ایران را روی بدنه آن دیدم و فهمیدم که مشکل اتمام سوخت یا نقص فنی پیدا کرده است.
سریع با بچهها کمک کردیم و تراکتور و سنگها را برداشتیم و مسیر را باز کردیم. خلبان هواپیما که اهل آذربایجان بود، آدم بسیار شجاعی بود. او هواپیما را نشاند، طوری که لاستیکهای آن در آخر باند، در حال شعلهورشدن بود و دود و آتش از آن بلند بود. آن هواپیما اف- 5 بود که برای بمباران عراق پرواز کرده و در بازگشت سوخت آن تمام شده بود. بعد هم نمیدانست که آیا اینجا ایران است یا سرزمین عراق. با خودش گفته بود چارهای ندارم. اگر سقوط کنم، هواپیما از دست میرود. حتی به فرودگاه دزفول هم نمیتوانم برسم چه برسد به پایگاه اصلیام که در آذربایجان است؛ بنابراین باید جایی بنشینم. او نمیخواست هواپیما را از دست بدهد. وقتی که نشست، تقریباً هیچ سوختی در باکش باقی نمانده بود. ما خلبان را بوسیدیم و به او گفتیم که چه کار باید بکنیم.
به ما یاد داد و گفت با دزفول تماس بگیرید که یک شینوک بیاید و با خود لاستیک و سوخت جیپی فور بیاورد. هواپیما سالم است و فقط دو تا لاستیک بیاورند تا زودتر بلند شوم؛ چون من را شناسایی کردهاند، اگر دیر کنند عراقیها میآیند و هواپیما را میزنند. ما با دزفول تماس گرفتیم و گفتیم که یک شینوک بفرستند. گفتند طول میکشد. گفتیم چارهای نیست، بفرستید.
بــــرش
انهدام پایگاه نخجیر
یکبار آمدند و پایگاه نخجیر را منهدم کردند. یک تیم فنی و نظامی از عراق با کمک عواملی که در عشایر داشتند، داخل کشور نفوذ کرده بود. پایگاه نخجیر پایگاهی بود که کل مکالمات نظامی و حتی مکالمات کاخ ریاست جمهوری عراق از آنجا شنود میشد. این پایگاه از زمان شاه روی ارتفاعات نخجیر طراحی شده بود و مکالمات کنترل میشد و با کد و رمز به تهران مخابره میشد. ما هم این موضوع را نمیدانستیم. اتاقکی آن بالا بود و چند نگهبان در آن بودند و یکسری آنتن و تجهیزات الکترونیکی آنجا بود. آنها از دره نخجیر بالا رفته و آنجا را منهدم کرده بودند و به تأسیسات آنجا آسیب کلی وارد کرده بودند. بعدها معلوم شد برای اینکه بتوانند از این دره استفاده کنند و با هواپیماها از ارتفاع کم از این دره و ایلام عبور کنند و به تهران حمله کنند، مجبور بودند این پایگاهِ شنود و دیدهبانی را از بین ببرند. این یکی از اقدامات مهم و پیش نیاز حمله به ایران بوده است. ما این موضوع را به وزارت کشور گزارش کردیم و گروه فنی هم آمدند و بررسی کردند، اما هیچ پیشنهادی به ما ندادند.
بــــرش
اعزام نیرو برای حفاظت از مهران
من اتاق جنگی درست کردم و سرهنگ سهرابی، خودم، محمد کریمی، انصاری، علی آزاد، رضا ذوالفقارزاده و محمد طاهری اعضای این ستاد شدیم و بلافاصله نقشه عملیات تهیه کردیم و به استان و جاهایی را که خطرناک بود، معبرهای نفوذی مشخص کردیم. نیروهایی را که باید از عشایر میگذاشتیم تا از مرز نگهداری کنند، مشخص کردیم. همچنین پیگیری کردیم و فشار آوردیم تا غیر از تیپ یک اسلام آباد، تیپ 84 خرم آباد را هم به مهران بفرستند. چندین بار به تهران رفتم و جلسه گذاشتند. به دزفول هم رفتم و در ستاد فرماندهی که در یک کارخانه لاستیکسازی در زیرزمین قرار داشت و برای بنی صدر ساخته بودند، جلساتی داشتم و فشار آوردم که نیرو میخواهم؛ چون ممکن است استان از دست برود. در آنجا اهمیت استان را تشریح کردم. در نتیجه بخشی از تیپ 84 خرم آباد را که شامل دو گردان بود، برای مهران و دهلران و چلات فرستادند.