نگاهی به مشکلات اوایل دفـــــــــــــاع مقــــــــــــــــــــدس
اصغر ابراهیمی اصل از مدیران نفتی باسابقه کشور به خاطرات خود از اوایل دفاع مقدس و تصاحب میادین نفتی توسط رژیم صدام پرداخته است
در بررسی جلد نخست کتاب سالهای بیحصار از مجموعه خاطرات اصغر ابراهیمیاصل به آنجا رسیدیم که جنگ شروع شده بود و ابراهیمیاصل بهعنوان استاندار ایلام فعالیت میکرد. مسائل مربوط به روزهای نخست جنگ تحمیلی، عدم آمادگیها، خیانتها، پیشروی عراق در خاک ایران و... از جمله مسائلی است که در روزهای نخست شروع جنگ در شهریور و مهرماه سال 59 وجود داشت. ابراهیمیاصل در این شماره به حملات زمینی و هوایی متجاوزان عراقی به کشورمان پرداخته و درباره شهید و مجروح شدن عدهای از مدافعان مناطق درگیر نبرد از جمله موسیان سخن گفته است.
عملیات قبل از بمبهای پرتقالی
حوزههای نفتی بیات و سمیده در منطقه موسیان، در 11 مهر 1359 به دست نیروهای عراقی افتاد و منطقه موسیان به تصرف دشمن درآمد. دوازده مهر هم نیروهای عراقی به نیروهای گروهان ژاندارمری موسیان حمله کردند و این شهر به طور کامل سقوط کرد. تعدادی از بچههای اعزامی از استان اصفهان و تعدادی از بچههای محلی هم، که حدود 30 نفر میشدند، با نیروهای عراقی درگیر و تعدادی شهید و مجروح شدند. ما برای تخلیه مجروحان رفتیم، اما نه برانکارد داشتیم و نه هیچ وسیله درست دیگری. با بدبختی بچههایی را که مجروح بودند، به عقب آوردیم. تعدادی از آنها شهید شده بودند. دیدیم چارهای نداریم و نمیتوانیم شهدا را بیاوریم. آقای وکیلی 94 گلوله خورده بود ولی هنوز زنده بود. از درد زیاد مدام ناله میزد. او را هم آوردیم.
در این درگیری حاج عباس کلانی و حاج اصغر کلانی که دو برادر بودند به اضافه یک روحانی، که اگر اشتباه نکنم اسم او آقای سلطانی بود، به اضافه 50 داوطلب دیگر از بچههای اصفهان به ایلام آمده بودند. آقای عباسعلی وکیلی هم با بچههای ایلام و تعدادی از آنها از جمله آقای علیدادی، به طرف موسیان حرکت کرده بودند و در آنجا با یک گروه یا یک گردان رزمی عراق رو به رو شده و با جوانمردی جنگیده بودند. آنها فقط وانت و پیکان و چند تا آرپیجی، برنو، ام۱ و ژ۳ و دو سه تا ضدهوایی داشتند و شناخت محلی هم نداشتند. از فکه به سمت دهلران و از مورموری هم به طرف موسیان همه دشت بود. عراقیها آمده بودند و مردم موسیان را تخلیه کرده و به سمت آبدانان حرکت کرده بودند. عراقیها تعدادی از بچههای ما را شهید و تعدادی را هم اسیر کردند و بردند که 10 سال اسارت کشیدند و بعد آزاد شدند. بازسازی وقایع آن شب خیلی مهم است. بعد خود آقای عباسعلی وکیلی داخل یک پل لولهای رفته و پناه گرفته بود. یک اسکوربین آمده بود و او را به رگبار بسته و 94 تا گلوله خورده بود. یعنی روی پاها، نشیمنگاه و کمر ایشان عین این بود که با سیخ داغ کنند. همه جای او سوراخ شده و یک پای او هم قطع شده بود. البته زرنگی کرده بود و آن پا را روی سینهاش برگردانده بود که شریان بسته بشود. وضع خیلی بدی داشت. بعد از آن اتفاق افراد را به بیمارستان بردیم. بعد به طرف موسیان رفتیم که شب شد. هنگام تخلیه مجروحان، آقای عباسعلی وکیلی از درد و زجر اسلحهاش را درآورده بود تا خودکشی کند چون گلوله نداشت، گلنگدن زده اما گلولهای در کار نبود و بنا نبود بمیرد و نمرد و شهید نشد. عباسعلی وکیلی ناله میزد، او را آوردیم و وقتی داشتیم بچهها را سوار شنوک میکردیم تا به دزفول بفرستیم دکتری گفت: این میمیرد. خیلی داغون است. خیلی گلوله خورده است. این اصلاً امکان ندارد زنده بماند. بیخودی او را داخل هلیکوپتر نگذارید، یکی دیگر را بگذارید. ما گفتیم: این هنوز دارد نفس میکشد. پاهای او را ببندیم، شریانهایش را ببندیم، کاری با کمر او نمیتوانیم بکنیم؛ چون همه آن زخم است. همه قسمتها تکه پاره است. حالا بگذاریم او را داخل شنوک برود روی بقیه. متأسفانه صحنهها غمانگیز بود. چون جا نبود آدمها را هم روی هم گذاشتیم و مجروحان را تخلیه کردیم و به دزفول رفتند. بعدها این آقای وکیلی برای من تعریف کرد که در بیمارستان دزفول، بعد بیمارستان اصفهان و بعد بیمارستان مشهد حدود 16 ماه در بیمارستانهای مختلف تحت جراحی و درمان بود که یک پای او کوتاه شد و مقداری جراحیهای سنگین روی او صورت گرفت، ولی نجات پیدا کرد. واقعاً خدا نشان میدهد که شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد. 94 گلوله به آدم بخورد و باز زنده بماند، جز معجزه هیچ چیز دیگری نیست؛ چون که بچهها واقعاً با عشق و ایثار رفته بودند. وقتی آن اتفاق افتاد، ما خیلی متأسف شدیم. به بچهها گفته بودم در شهر با ماشین رفت و آمد کنند؛ چون متأسفانه تعدادی از عربهای منطقه جاسوسی برای عراق میکردند و با موتور میرفتند و خبر میدادند.
بمبهای پرتقالی
حدود ساعت دو بعدازظهر 13 مهر 1359 به ساختمان سپاه برگشتیم تا نماز ظهر را بخوانیم و غذایی بخوریم و ببینیم چه کاری میتوانیم برای شهر انجام بدهیم. چند نفر هم بیشتر نبودیم. وقتی به ساختمان سپاه رسیدیم، بچهها اطلاع دادند که هواپیماهای عراقی دیشب آمدند و چیزهایی مثل پرتقال سبز رنگ پایین ریختند. یک چیزی مثل توپ تنیس بود. مقدار زیادی از اینها در منطقه موسیان و خود دهلران به طرف دامداری ارتش روی زمین ریخته شده بود که بچههای سپاه رفته و مقداری از آنها را جمعآوری کرده بودند. دیدم دو جیپ سیمرغ پر از این پرتقالها آوردهاند. اصلاً نمیدانستیم اینها چیست. بچههای سپاه گفتند که باید اینها را به دزفول بفرستیم تا ببینند که چیست. ما وضو گرفتیم و آماده شدیم که برویم در اتاق نماز بخوانیم. در همین زمان یکی از بچههای سپاه که تازه آمده بود، آن توپهای تنیس شکل را دید و یکی از آنها را برداشت و بالا انداخت و گفت: عجب پرتقالهای خوبی! به محض انجام این کار، بمب فعال و منفجر شد و از حدود 20 نفر که برای ناهار و نماز رفته بودیم، پنج شش نفر در همان جا شهید شدند؛ از جمله برادر آقای لطفی. گلولههای این بمبها به شکل سرسامآوری به اطراف پرتاب و منفجر میشد. ما فقط کف زمین خوابیدیم. هر کسی بلند شد و نشست یا نتوانسته بود بهموقع روی زمین بخوابد، شهید شد. در همان لحظه اول ماشین منفجر و تکه پاره شد و وضع اسفباری به وجود آمد. خون و دود همه جا پراکنده شده بود. مجروحان بدجوری آسیب دیده بودند که ما آنها را به بیمارستان بردیم. یک دکتر هندی بود که اسهال گرفته و همینطور که اسهال از پاچهاش بیرون میآمد و دستش میلرزید، میخواست این بچهها را عمل کند. خود این لرزش دست او باعث میشد عدهای شهید بشوند. برای اینکه رگ کلاً قطع میشد. اضطراب و ترس او را گرفته و ترسیده بود و قدرت کنترل نداشت. چند تکنیسین آنجا بودند. یک پزشک ایرانی هم آنجا بود که جراح نبود، اما شروع کرده بود به جراحی کردن چون چارهای نداشت و باید جلوی خونریزی بیشتر مجروحان را میگرفت تا بتوانیم کاری انجام دهیم. بعدها فهمیدیم یک نفر از پرستارهای آن اتاق هم جزو منافقین بود و اکسیژن چند نفر را قطع کرده و چند نفر را همان جا عمدی شهید کرده بود. میآمد پیش ما و میگفت آنها تمام کردهاند و ما هم نمیفهمیدیم؛ چون ما مجروحان را میآوردیم و به بیمارستان میرساندیم و فکر میکردیم که آنها کار لازم و درست را انجام میدهند، اما کسی بالا سر کار آنها نبود و آن پرستار منافق توانسته بود تعدادی را شهید کند. فکر کنم حدود 10 نفر در همان ساعتهای اول شهید شدند. چند نفر هم بعداً شهید شدند تا اینکه آن هلیکوپتر شینوک که قبلاً برای کمک به هواپیما هماهنگ کرده بودیم، از راه رسید. شینوک با خودش لاستیک و سوخت آورده بود و ما تعدادی از این افراد را که نیمه جان بودند و پانسمان شده بودند، همراه شینوک به دزفول فرستادیم.
کمکهای یک پیرزن
آن زمان یک پیرزن بسیار شجاع روحیه بزرگی به ما داد. پیرزن عربی که فکر کنم حدود شصت سال داشت، آمد و گفت: ببینید من یک زن هستم. الان هم که جنگ است. مردان ما هم که فرار کردهاند. من در این آب و خاک به دنیا آمدهام و میخواهم اینجا بمانم. میدانم چون عرب هستم، به من اعتماد نمیکنید، اما من را در جایی زندانی کنید و بگذارید لباسهای تان را بشویم. برای شما غذا بپزم. بلدم نان بپزم و کارهای شما را انجام بدهم. اگر شما اسیر یا شهید شدید، من هم میشوم. بگذارید تا کنیزی شما را بکنم. بچههای سپاه که مردد بودند بمانند یا بروند، هق هق به گریه افتادند. آن پیرزن همه را به سر غیرت آورد.
آن حادثه تلخ و تلفاتی که دادیم، به دلیل عدم شناخت ما از آن مینها بود که نمیدانستیم واقعاً چه هستند. بعداً فهمیدیم که این مینها چگونه عمل میکنند. آن مینها که شبیه توپ تنیس بود، بعد از اینکه هواپیما آنها را روی زمین میریخت، بعد از مدتی فعال میشد و پای هر کسی را که به آن میخورد، قطع میکرد. در واقع آنها را روی زمین پخش میکردند تا وقتی نفرات پیاده میخواهند جلو بروند، پاهایشان صدمه ببیند و از مچ قطع شود. این گلولهها برای این کار طراحی شده بود و ما نمیدانستیم. شاید خواست خدا بود که به برکت شهادت این شانزده نفر، جلوی کشته شدن صدها نفر در عملیات بعدی و فتحالمبین یا عملیاتهای دیگر گرفته شود. به هرحال حکمتی در آن بود. واقعه خیلی غمانگیزی بود و ما صحنههای بسیار تکان دهندهای دیدیم.
بچهها تصمیم گرفتند که با استفاده از تعدادی ماشین و دستگاههایی که مردم گذاشته و فرار کرده بودند، پمپ بنزین را راهاندازی کنند تا با ماشینها در شهر حرکت کنیم و یکی دو نانوایی را راهاندازی کنیم تا برای مردم نان بپزند. تا غروب آفتاب سامانی به شهر دادیم و مجروحان را تا جای ممکن تخلیه کردیم.
اختیارات ویژه
پس از اینکه سروسامانی به اوضاع بحرانی دهلران دادیم، همراه آقای محمد کریمی و آقای محمدی به تهران آمدیم. لباس من پر از خاک و خون بود. یک اورکت سپاه پوشیده و چفیه به گردنم بود و خیلی گرد و خاک روی سر و رویم نشسته بود. به ستاد مشترک که رسیدیم، وقتی جلوی در گفتم که استاندار ایلام هستم، نگهبان باور نمیکرد و میگفت قیافه تو به استاندار نمیخورد، برو رد کارَت. مجبور شدم کارتم را نشان بدهم. گفتم: میخواهم داخل بروم. بعد از پنج دقیقه که برای هماهنگی طول کشید، داخل رفتیم. وقتی وارد شدیم، دست راست راه پلهای بود که به زیرزمین میرفت و اتاقی بود که اتاق ستاد مشترک آنجا بود. جلوی درِ اتاق جلسه ستاد مشترک، سرهنگ شفیعی نشسته بود و جلسه شورای عالی دفاع بود. من یک اسلحه برتا داشتم که به او دادم و گفتم به آقای رجایی بفرمایید که من آمدهام و کار فوری و مهمی دارم. آقای رجایی گفته بود اجازه دهید وارد شود. من با همان سر و وضعم وارد شدم و نشستم. بنی صدر، رجایی، آیت الله بهشتی، محمد منتظری، فلاحی، فکوری، ظهیرنژاد، محسن رضایی، سرهنگ وصالی و تعدادی از سرهنگها و پاسدارهای دیگر از جمله سرهنگ کتیبه، برادر کلاهدوز و سرهنگ فروزان دور میز بودند. همان اول که نشستم، دستم را روی صورتم گذاشتم و گریه کردم. تمام آن فشارهایی که به من آمده بود، ناخودآگاه جلوی چشمم آمد و مثل بچهای که پهلوی پدرش میآید، حدود سی ثانیه گریه کردم و اشک پهنای صورتم را فرا گرفت. بعد که آرام شدم، بعد از ذکر بسم الله الرحمن الرحیم، گفتم که من آمدهام تا به شما بگویم که ارتش شبانه از مهران و دهلران عقبنشینی کرد. زمانی که ما از مسیر مورموری به آبدانان میآمدیم، در راه دیدیم که این ارتشیها با مینی بوس، پیکان، وانت، ریو و کمپرسی نزدیک آبدانان آمدهاند و در حاشیه رودخانه نشستهاند و دارند ماهی میگیرند. آنها حمام آفتاب گرفته بودند در حالی که زن و بچههای مردم در گرما و اوضاع سخت، پیاده از دهلران، مورموری و موسیان از جاده خاکی به سمت آبدانان میرفتند. دیدیم که چند نفر سقط جنین کردهاند و چند نفر با عقربزدگی و مارزدگی مردهاند. چند نفر از پیرمردها هم از تشنگی بیحال شده و مردهاند. ما در این مسیری که میآمدیم، مردم مثل شکست خوردهها بیپناه، گرسنه و پای برهنه داشتند به طرف آبدانان و دره شهر میرفتند.
تیمسار ظهیرنژاد گفت: این مطالب اصلاً درست نیست. نیروهای ما در آنجا مستقرند. من اعتراض دارم. آقای ابراهیمی قبلاً هم با ارتش بد بودند. نظرات قبلی او هم علیه ارتش بوده است. آقای رجایی گفت که یک لیوان آب به من بدهند. وقتی حالم کمی عادی شد، دست کردم از پشت کمربندم و اسلحه ام را درآوردم و گلنگدن زدم و روی میز گذاشتم. من همیشه دو تا اسلحه میبستم: یک اسلحه بین دو کتفم و یک اسلحه به پهلوی کمرم. به تیمسار ظهیرنژاد گفتم شما عرضه اداره امنیت اتاق شورای عالی دفاع و ستاد مشترک را هم ندارید، چه برسد به اینکه بخواهید مرز را کنترل کنید. شما نمیتوانید امنیت اینجا را حفظ کنید، میخواهید مرز را کنترل کنید؟ من دارم از آنجا میآیم. بچه ها تکه پاره شدند، مردم بیچاره شدند. شما اینجا نشستید و دارید دروغ میگویید. مملکت اینطوری از دست میرود.
آقای رجایی و شهید محمد منتظری و چند نفر دیگر، تبسم به چهره شان آمد و خیلی از این کار من خوششان آمد و گفتند سرهنگ شفیعی را صدا کنید بیاید. سرهنگ شفیعی آمد در حالی که دستش میلرزید. از او سؤال کردند: آقای ابراهیمی اسلحه خود را تحویل دادند؟ گفت: بله. گفتند: بروید و اسلحه ایشان را بیاورید. سرهنگ شفیعی رفت و آن برتا را آورد. آقای رجایی گفت: پس این اسلحه چیست؟ گفت: والا چه عرض کنم. گفتم: من عرض میکنم، شما عرضه اداره امنیت اینجا را هم ندارید. بعد از این جریان گفتند: چه میخواهید؟ گفتم: یک پایگاه هلیکوپتری در آنجا میخواهم. چهار فروند هلیکوپتر کبرا، یک عدد جت رنجر و افسرهای شجاعی که بتوانم با هلیکوپتر جلوی نفوذ عراق را بگیرم و استان را حفظ کنم تا شما نیروها را سر جای خود برگردانید. گفتم: علاوه بر اینها شش قبضه توپ 130 همراه با یک فرمانده شجاع هم میخواهم. گفتند شش تا زیاد است. گفتم سه تا بدهید. پنج هزار قبضه اسلحه هم میخواهم، این دفعه ام۱ و برنو نمیخواهم. ژ3 و کلاشنیکف به همراه مهمات میخواهم. همان جا تصویب شد. گفتم: نمایندگی شما در آنجا را هم میخواهم؛ چون باید آنجا را اداره کنم. تا شما چهل نفر اینجا بنشینید و حرف بزنید، کشور از دست رفته است، من باید به جای شما تصمیم بگیرم. نمایندگی شورای عالی دفاع را هم تصویب کردند و دادند. آقای ری شهری هم در جلسه بود. گفتم نمایندگی دادستانی انقلاب ارتش را هم میخواهم. سروان شرفیان را دیدم که سد کنجانچم را تخلیه کرده و با سربازهای خود رفته زیر پل قایم شده در حالی که اسلحههای فردی شان را هم با خود نیاورده بودند. اسلحه نیاورده که اگر او را بگیرند، به عنوان اسیر جنگی باشد تا او را نکشند و به او شلیک نکنند. این خیانت است. به من حکم بدهید تا اگر کسی خیانت کرد و حرف من را گوش نکرد، به عنوان دادستان انقلاب ارتش با او برخورد کنم. من همه را سر مواضع خود، پشت همان تانک و توپهای روشنی که هنوز دست ماست، برمی گردانم. من بلد نیستم تانک و توپ را برانم وگرنه تا حالا همه را به ایلام برده بودم. موافقت کردند و حکم مشاورت فرماندهی تیپ 84 خرم آباد با امضای ظهیرنژاد به من واگذار شد. زیر آن حکم را بنی صدر هم امضا کرد. بسیار هم برای او سخت بود که این حکم را بنویسد. حکم را که گرفتم بلافاصله حرکت کردم.
لبِ مرز شهادت
پس از حرکت از تهران با دوستانم در ایلام، خوزستان، کرمانشاه و اصفهان تماس گرفتم تا وسایلی چون کمپرسی و وانت به همراه تعدادی نیرو بیاورند. سپس حرکت کردم و به آبدانان رفتم. دیدم سرهنگ ظهوری و نیروهایش چادر زده و وضع بهتری پیدا کردهاند. دیگ آنها به راه است و با زیرپیراهن و لباس نظامی دارند در آن دره صفا میکنند. سرهنگ ظهوری به اضافه فرماندهان او را در یک چادر جمع کردم و گفتم: من الان استاندار، نماینده شورای عالی دفاع و دادستان انقلاب ارتش هستم. به شما دستور میدهم و امریه صادر میکنم که فوری باید با ابزار و جنگ افزار و نفرات و وسایل خود برگردید و روی تپههای مشرف به دامداری ارتش، پایین مورموری و روی ارتفاعات دهلران مستقر شوید. نمیگویم بروید توی دشت، چون آسیب میبینید، روی ارتفاعات مستقر شوید و گروه پیش قراولی شما هم همراه ما بیاید تا به مهران برویم. هر چیزی را که عراقیها نگرفتهاند و هنوز سر جای خودش هست، برگردانید. آقای ظهوری گفت که میشود احکام شما را ببینیم. گفتم: بله، میتوانید ببینید به چهارپنج نفر از بچهها گفته بودم مسلح و گلنگدن زده ایستاده بودند. به آنها گفته بودم هر کسی خواست اقدام غیراصولی یا تیراندازی کند، شما بموقع اقدام کنید؛ چون خطر این بود که آنها به علت عقبنشینی بخواهند رگباری ببندند و ما را از بین ببرند تا صورت مسأله را پاک کنند. محمد طاهری، محمدرضا فرهادی، شهید محمدی، سرهنگ اراکی، علی آزاد و لطفی همه در آن جلسه بودند و قبول کردند. بلند شدند و دستور دادند و نیروها را به خط کردند. ما سیستم را راهاندازی کردیم. از آن نقطه 45 کیلومتر آنها را به جلو بردم و بغل چاههای نفت در مورموری آوردم و برایشان قرارگاه زدم و آنها را روی تپههای مشرف به دهلران مستقر کردم که از سال ۱۳۵۹ تا عملیات فتحالمبین در سال 1361 همان جا بودند. آخرین گروهی که داشتم میبردم، قصد فرار داشتند. آنها را جلو انداخته بودم و خودم پشت سرشان میرفتم. همان موقع چهار تا هلیکوپتر کبرای خودی به اضافه یک جت رنجر آمدند؛ چون هنوز پایگاه دزفول فکر میکرد که این منطقه دست دشمن است و نیروهای خودی به آبدانان رفته اند، این هلیکوپترها به سمت ما شلیک کردند. رانندهها پریدند و قایم شدند. توی گودال افتادند و هلیکوپتر دوباره شلیک کرد. سرهنگ اراکی مجروح شد و پای محافظ من هم تیر خورد. ماشین داغون شد و ما هم به پایین پریدیم. بغل جاده یک شیار بود که آنجا قایم شدیم. خیلی ترسیده بودیم؛ چون میدیدیم که هلیکوپترهای خودمان هستند و دارند ما را میزنند. نمیدانستیم آیا این جواب کار دیشب ماست یا اینکه اشتباهی دارند میزنند. اصلاً نمیدانستیم که چرا به ما حمله شده است. من دیدم مردن داخل این شیار بسیار بزدلانه است. بغل این گودی دیواری بود که بالای آن یک جاده خاکی روستایی قرار داشت. دیدم اگر این را بزنند خاک و خل روی ما میآید و ما کلاً دفن میشویم و کسی جنازه ما را هم پیدا نمیکند. گفتم اگر قرار است شهید بشویم، بگذار مردانه شهید بشویم. آمدم روی جاده، چفیهام را از روی سر خود باز کردم و با دستهایم اشاره میکردم که خودی هستیم. مرتب میگفتم خودی هستیم و صلوات میفرستادم. خلبانی که روی دستگاه فلاشت حضور داشت، سرهنگ آذین بود. او مشاور بنی صدر هم بود. در جلسه شب شورای عالی دفاع هم همراه بنی صدر بود، بعد از آن با هواپیما به دزفول آمده و فرمانده عملیات شناسایی و پاکسازی منطقه بود. یکباره نگاه میکند و میگوید اینکه آقای ابراهیمی است؛ من را آن شب دیده بود و چون از من خوشش آمده بود، قیافهام یادش مانده بود. همان اورکتی که آن شب پوشیده بودم نیز به تن داشتم. یکباره دیدم که هلیکوپتر دارد به سمت من میآید. هلیکوپتر آمد و نشست و گردوخاک زیادی بلند شد. سرهنگ آذین از داخل هلیکوپتر پیاده شد و به سمت من آمد و مرا بغل کرد و بوسید. گفت: آقا ببخشید ما فکر کردیم که اینجا منطقه دشمن است؛ چون نقشهای که به ما دادهاند، اینجا را منطقه عملیات دشمن نشان میدهد. کاتیوشا هم همراه شما بود، فکر کردیم مال دشمن است. بعد هم آنها مجروحان را با جت رنجر تخلیه کردند. همیشه وقتی آقای آذین من را میبیند، این خاطره را تعریف میکند که میخواستم تو و چند نفر دیگر را بکشم. خدا خیلی به من رحم کرد که تو را نکشتم. میگفت خواست خدا بود، من دستم روی ماشه بود و اگر فقط یکصدم ثانیه دیرتر تو را شناخته بودم، زده بودم و همه شما پودر شده بودید.
بــــرش
ماجرای ورود با اسلحه به جلسه ستاد مشترک
آقای رجایی و شهید محمد منتظری و چند نفر دیگر، تبسم به چهرهشان آمد و خیلی از این کار من خوششان آمد و گفتند سرهنگ شفیعی را صدا کنید بیاید. سرهنگ شفیعی آمد در حالی که دستش میلرزید. از او سؤال کردند: آقای ابراهیمی اسلحه خود را تحویل دادند؟ گفت: بله. گفتند: بروید و اسلحه ایشان را بیاورید. سرهنگ شفیعی رفت و آن برتا را آورد. آقای رجایی گفت: پس این اسلحه چیست؟ گفت: والا چه عرض کنم. گفتم: من عرض میکنم، شما عرضه اداره امنیت اینجا را هم ندارید. بعد از این جریان گفتند: چه میخواهید؟ گفتم: یک پایگاه هلیکوپتری در آنجا میخواهم. چهار فروند هلیکوپتر کبرا، یک عدد جت رنجر و افسرهای شجاعی که بتوانم با هلیکوپتر جلوی نفوذ عراق را بگیرم و استان را حفظ کنم تا شما نیروها را سر جای خود برگردانید. گفتم: علاوه بر اینها شش قبضه توپ 130 همراه با یک فرمانده شجاع هم میخواهم. گفتند شش تا زیاد است. گفتم سه تا بدهید. پنج هزار قبضه اسلحه هم میخواهم، این دفعه ام۱ و برنو نمیخواهم. ژ3 و کلاشنیکف به همراه مهمات میخواهم. همان جا تصویب شد. گفتم: نمایندگی شما در آنجا را هم میخواهم؛ چون باید آنجا را اداره کنم. تا شما چهل نفر اینجا بنشینید و حرف بزنید، کشور از دست رفته است، من باید به جای شما تصمیم بگیرم. نمایندگی شورای عالی دفاع را هم تصویب کردند و دادند. آقای ری شهری هم در جلسه بود. گفتم نمایندگی دادستانی انقلاب ارتش را هم میخواهم. سروان شرفیان را دیدم که سد کنجانچم را تخلیه کرده و با سربازهای خود رفته زیر پل قایم شده در حالی که اسلحههای فردیشان را هم با خود نیاورده بودند. اسلحه نیاورده که اگر او را بگیرند، به عنوان اسیر جنگی باشد تا او را نکشند و به او شلیک نکنند. این خیانت است. به من حکم بدهید تا اگر کسی خیانت کرد و حرف من را گوش نکرد، به عنوان دادستان انقلاب ارتش با او برخورد کنم. من همه را سر مواضع خود، پشت همان تانک و توپهای روشنی که هنوز دست ماست، برمی گردانم. من بلد نیستم تانک و توپ را برانم وگرنه تا حالا همه را به ایلام برده بودم. موافقت کردند و حکم مشاورت فرماندهی تیپ 84 خرم آباد با امضای ظهیرنژاد به من واگذار شد. زیر آن حکم را بنی صدر هم امضا کرد. بسیار هم برای او سخت بود که این حکم را بنویسد. حکم را که گرفتم بلافاصله حرکت کردم.
بــــرش
بمبهای پرتقالی
حدود ساعت دو بعدازظهر 13 مهر 1359 به ساختمان سپاه برگشتیم تا نماز ظهر را بخوانیم و غذایی بخوریم و ببینیم چه کاری میتوانیم برای شهر انجام بدهیم. چند نفر هم بیشتر نبودیم. وقتی به ساختمان سپاه رسیدیم، بچه ها اطلاع دادند که هواپیماهای عراقی دیشب آمدند و چیزهایی مثل پرتقال سبز رنگ پایین ریختند. یک چیزی مثل توپ تنیس بود. مقدار زیادی از اینها در منطقه موسیان و خود دهلران به طرف دامداری ارتش روی زمین ریخته شده بود که بچههای سپاه رفته و مقداری از آنها را جمع آوری کرده بودند. دیدم دو جیپ سیمرغ پر از این پرتقالها آوردهاند. اصلاً نمیدانستیم اینها چیست. بچههای سپاه گفتند که باید اینها را به دزفول بفرستیم تا ببینند که چیست. ما وضو گرفتیم و آماده شدیم که برویم در اتاق نماز بخوانیم. در همین زمان یکی از بچههای سپاه که تازه آمده بود، آن توپهای تنیس شکل را دید و یکی از آنها را برداشت و بالا انداخت و گفت: عجب پرتقالهای خوبی! به محض انجام این کار، بمب فعال و منفجر شد و از حدود بیست نفر که برای ناهار و نماز رفته بودیم، پنج شش نفر در همان جا شهید شدند؛ از جمله برادر آقای لطفی. گلولههای این بمبها به شکل سرسامآوری به اطراف پرتاب و منفجر میشد. ما فقط کف زمین خوابیدیم. هر کسی بلند شد و نشست یا نتوانسته بود بهموقع روی زمین بخوابد، شهید شد. در همان لحظه اول ماشین منفجر و تکه پاره شد و وضع اسفباری به وجود آمد.
برش
دستور به نیروهای ارتش برای حفاظت از مهران
پس از حرکت از تهران با دوستانم در ایلام، خوزستان، کرمانشاه و اصفهان تماس گرفتم تا وسایلی چون کمپرسی و وانت به همراه تعدادی نیرو بیاورند. سپس حرکت کردم و به آبدانان رفتم. دیدم سرهنگ ظهوری و نیروهایش چادر زده و وضع بهتری پیدا کردهاند. دیگ آنها به راه است و با زیرپیراهن و لباس نظامی دارند در آن دره صفا میکنند. سرهنگ ظهوری به اضافه فرماندهان او را در یک چادر جمع کردم و گفتم: من الان استاندار، نماینده شورای عالی دفاع و دادستان انقلاب ارتش هستم. به شما دستور میدهم و امریه صادر میکنم که فوری باید با ابزار و جنگ افزار و نفرات و وسایل خود برگردید و روی تپههای مشرف به دامداری ارتش، پایین مورموری و روی ارتفاعات دهلران مستقر شوید. نمیگویم بروید توی دشت، چون آسیب میبینید، روی ارتفاعات مستقر شوید و گروه پیش قراولی شما هم همراه ما بیاید تا به مهران برویم. هر چیزی را که عراقیها نگرفتهاند و هنوز سر جای خودش هست، برگردانید.