صفحات
  • صفحه اول
  • رویداد
  • گزارش
  • کلان
  • انرژی
  • راه و شهرسازی
  • بازار سرمایه
  • بازار
  • بین الملل
  • صنعت و تجارت
  • تاریخ شفاهی
  • کشاورزی
  • کار و تعاون
  • صفحه آخر
شماره صد و یک - ۲۵ مهر ۱۴۰۲
روزنامه ایران اقتصادی - شماره صد و یک - ۲۵ مهر ۱۴۰۲ - صفحه ۱۳

نگاهی به مشکلات اوایل دفـــــــــــــاع مقــــــــــــــــــــدس

اصغر ابراهیمی اصل از مدیران نفتی باسابقه کشور به خاطرات خود از اوایل دفاع مقدس و تصاحب میادین نفتی توسط رژیم صدام پرداخته است

در بررسی جلد نخست کتاب سال‌های بی‌حصار از مجموعه خاطرات اصغر ابراهیمی‌اصل به آنجا رسیدیم که جنگ شروع شده بود و ابراهیمی‌اصل به‌عنوان استاندار ایلام فعالیت می‌کرد. مسائل مربوط به روزهای نخست جنگ تحمیلی، عدم آمادگی‌ها، خیانت‌ها، پیشروی عراق در خاک ایران و... از جمله مسائلی است که در روزهای نخست شروع جنگ در شهریور و مهرماه سال 59 وجود داشت. ابراهیمی‌اصل در این شماره به حملات زمینی و هوایی متجاوزان عراقی به کشورمان پرداخته و درباره شهید و مجروح شدن عده‌ای از مدافعان مناطق درگیر نبرد از جمله موسیان سخن گفته است.

عملیات قبل از بمب‏‌های پرتقالی
حوزه‌های نفتی بیات و سمیده در منطقه موسیان، در 11 مهر 1359 به دست نیروهای عراقی افتاد و منطقه موسیان به تصرف دشمن درآمد. دوازده مهر هم نیروهای عراقی به نیروهای گروهان ژاندارمری موسیان حمله کردند و این شهر به‏ طور کامل سقوط کرد. تعدادی از بچه‌های اعزامی از استان اصفهان و تعدادی از بچه‌های محلی هم، که حدود 30 نفر می‌شدند، با نیروهای عراقی درگیر و تعدادی شهید و مجروح شدند. ما برای تخلیه مجروحان رفتیم، اما نه برانکارد داشتیم و نه هیچ وسیله درست دیگری. با بدبختی بچه‌هایی را که مجروح بودند، به عقب آوردیم. تعدادی از آنها شهید شده بودند. دیدیم چاره‌ای نداریم و نمی‌توانیم شهدا را بیاوریم. آقای وکیلی 94 گلوله خورده بود ولی هنوز زنده بود. از درد زیاد مدام ناله می‌زد. او را هم آوردیم.
در این درگیری حاج‏ عباس کلانی و حاج ‏اصغر کلانی که دو برادر بودند به اضافه یک روحانی، که اگر اشتباه نکنم اسم او آقای سلطانی بود، به اضافه 50 داوطلب دیگر از بچه‌های اصفهان به ایلام آمده بودند. آقای عباسعلی وکیلی هم با بچه‏‌های ایلام و تعدادی از آنها از جمله آقای علی‏دادی، به ‏طرف موسیان حرکت کرده بودند و در آنجا با یک گروه یا یک گردان رزمی عراق رو به ‏رو شده و با جوانمردی جنگیده بودند. آنها فقط وانت و پیکان و چند تا آرپی‌جی، برنو، ام‏۱ و ژ۳ و دو سه تا ضدهوایی داشتند و شناخت محلی هم نداشتند. از فکه به‏ سمت دهلران و از مورموری هم به ‏طرف موسیان همه دشت بود. عراقی‏‌ها آمده بودند و مردم موسیان را تخلیه کرده و به‏ سمت آبدانان حرکت کرده بودند. عراقی‏‌ها تعدادی از بچه‏‌های ما را شهید و تعدادی را هم اسیر کردند و بردند که 10 سال اسارت کشیدند و بعد آزاد شدند. بازسازی وقایع آن شب خیلی مهم است. بعد خود آقای عباسعلی وکیلی داخل یک پل لوله‌ای رفته و پناه گرفته بود. یک اسکوربین آمده بود و او را به رگبار بسته و 94 تا گلوله خورده بود. یعنی روی پاها، نشیمن‌گاه و کمر ایشان عین این بود که با سیخ داغ کنند. همه‏ جای او سوراخ شده و یک پای او هم قطع شده بود. البته زرنگی کرده بود و آن پا را روی سینه‌اش برگردانده بود که شریان بسته بشود. وضع خیلی بدی داشت. بعد از آن اتفاق افراد را به بیمارستان بردیم. بعد به ‏طرف موسیان رفتیم که شب شد. هنگام تخلیه مجروحان، آقای عباسعلی وکیلی از درد و زجر اسلحه‌‏اش را درآورده بود تا خودکشی کند چون گلوله نداشت، گلنگدن زده اما گلوله‌ای در کار نبود و بنا نبود بمیرد و نمرد و شهید نشد. عباسعلی وکیلی ناله می‌‏زد، او را آوردیم و وقتی داشتیم بچه‌ها را سوار شنوک می‌کردیم تا به دزفول بفرستیم دکتری گفت: این می‌میرد. خیلی داغون است. خیلی گلوله خورده است. این اصلاً امکان ندارد زنده بماند. بی‌خودی او را داخل هلی‏کوپتر نگذارید، یکی دیگر را بگذارید. ما گفتیم: این هنوز دارد نفس می‌کشد. پاهای او را ببندیم، شریان‏‌هایش را ببندیم، کاری با کمر او نمی‌توانیم بکنیم؛ چون همه آن زخم است. همه قسمت‏‌ها تکه ‏پاره است. حالا بگذاریم او را داخل شنوک برود روی بقیه. متأسفانه صحنه‌ها غم‌انگیز بود. چون جا نبود آدم‏‌ها را هم روی هم گذاشتیم و مجروحان را تخلیه کردیم و به دزفول رفتند. بعدها این آقای وکیلی برای من تعریف کرد که در بیمارستان دزفول، بعد بیمارستان اصفهان و بعد بیمارستان مشهد حدود 16 ماه در بیمارستان‏‌های مختلف تحت‏ جراحی و درمان بود که یک پای او کوتاه شد و مقداری جراحی‌های سنگین روی او صورت گرفت، ولی نجات پیدا کرد. واقعاً خدا نشان می‌‏دهد که شیشه را در بغل سنگ نگه می‌‏دارد. 94 گلوله به آدم بخورد و باز زنده بماند، جز معجزه هیچ چیز دیگری نیست؛ چون که بچه‌ها واقعاً با عشق و ایثار رفته بودند. وقتی آن اتفاق افتاد، ما خیلی متأسف شدیم. به بچه‏‌ها گفته بودم در شهر با ماشین رفت‏ و آمد کنند؛ چون متأسفانه تعدادی از عرب‌های منطقه جاسوسی برای عراق می‌‏کردند و با موتور می‌رفتند و خبر می‌دادند.
 
بمب‏‌های پرتقالی
حدود ساعت دو بعدازظهر 13 مهر 1359 به ساختمان سپاه برگشتیم تا نماز ظهر را بخوانیم و غذایی بخوریم و ببینیم چه کاری می‌توانیم برای شهر انجام بدهیم. چند نفر هم بیشتر نبودیم. وقتی به ساختمان سپاه رسیدیم، بچه‌ها اطلاع دادند که هواپیماهای عراقی دیشب آمدند و چیزهایی مثل پرتقال سبز رنگ پایین ریختند. یک چیزی مثل توپ تنیس بود. مقدار زیادی از اینها در منطقه موسیان و خود دهلران به‏ طرف دامداری ارتش روی زمین ریخته شده بود که بچه‏‌های سپاه رفته و مقداری از آنها را جمع‌آوری کرده بودند. دیدم دو جیپ سیمرغ پر از این پرتقال‏‌ها آورده‌‏اند. اصلاً نمی‌دانستیم اینها چیست. بچه‏‌های سپاه گفتند که باید اینها را به دزفول بفرستیم تا ببینند که چیست. ما وضو گرفتیم و آماده شدیم که برویم در اتاق نماز بخوانیم. در همین زمان یکی از بچه‏‌های سپاه که تازه آمده بود، آن توپ‏‌های تنیس ‏شکل را دید و یکی از آنها را برداشت و بالا انداخت و گفت: عجب پرتقال‏‌های خوبی! به‏ محض انجام این کار، بمب فعال و منفجر شد و از حدود 20 نفر که برای ناهار و نماز رفته بودیم، پنج‏ شش نفر در همان جا شهید شدند؛ از جمله برادر آقای لطفی. گلوله‏‌های این بمب‏‌ها به ‏شکل سرسام‌‏آوری به اطراف پرتاب و منفجر می‌شد. ما فقط کف زمین خوابیدیم. هر کسی بلند شد و نشست یا نتوانسته بود به‌موقع روی زمین بخوابد، شهید شد. در همان لحظه اول ماشین منفجر و تکه ‏پاره شد و وضع اسفباری به وجود آمد. خون و دود همه‏ جا پراکنده شده بود. مجروحان بدجوری آسیب دیده بودند که ما آنها را به بیمارستان بردیم. یک دکتر هندی بود که اسهال گرفته  و همین‌طور که اسهال از پاچه‌اش بیرون می‌‏آمد و دستش می‌لرزید، می‌خواست این بچه‏‌ها را عمل کند. خود این لرزش دست او باعث می‌شد عده‌‏ای شهید بشوند. برای اینکه رگ کلاً قطع می‌شد. اضطراب و ترس او را گرفته و ترسیده بود و قدرت کنترل نداشت. چند تکنیسین آنجا بودند. یک پزشک ایرانی هم آنجا بود که جراح نبود، اما شروع کرده بود به جراحی کردن چون چاره‌ای نداشت و باید جلوی خونریزی بیشتر مجروحان را می‌گرفت تا بتوانیم کاری انجام دهیم. بعدها فهمیدیم یک نفر از پرستارهای آن اتاق هم جزو منافقین بود و اکسیژن چند نفر را قطع کرده و چند نفر را همان جا عمدی شهید کرده بود. می‌آمد پیش ما و می‌گفت آنها تمام کرده‌‏اند و ما هم نمی‌فهمیدیم؛ چون ما مجروحان را می‌آوردیم و به بیمارستان می‌رساندیم و فکر می‌کردیم که آنها کار لازم و درست را انجام می‌‏دهند، اما کسی بالا سر کار آنها نبود و آن پرستار منافق توانسته بود تعدادی را شهید کند. فکر کنم حدود 10 نفر در همان ساعت‏‌های اول شهید شدند. چند نفر هم بعداً شهید شدند تا اینکه آن هلی‏کوپتر شینوک که قبلاً برای کمک به هواپیما هماهنگ کرده بودیم، از راه رسید. شینوک با خودش لاستیک و سوخت آورده بود و ما تعدادی از این افراد را که نیمه‏ جان بودند و پانسمان شده بودند، همراه شینوک به دزفول فرستادیم.

کمک‏‌های یک پیرزن
آن زمان یک پیرزن بسیار شجاع روحیه بزرگی به ما داد. پیرزن عربی که فکر کنم حدود شصت سال داشت، آمد و گفت: ببینید من یک زن هستم. الان هم که جنگ است. مردان ما هم که فرار کرده‌‏اند. من در این آب‏ و خاک به دنیا آمده‏‌ام و می‌خواهم اینجا بمانم. می‌دانم چون عرب هستم، به من اعتماد نمی‌کنید، اما من را در جایی زندانی کنید و بگذارید لباس‌‏های تان را بشویم. برای شما غذا بپزم. بلدم نان بپزم و کارهای شما را انجام بدهم. اگر شما اسیر یا شهید شدید، من هم می‌شوم. بگذارید تا کنیزی شما را بکنم. بچه‏‌های سپاه که مردد بودند بمانند یا بروند، هق‏ هق به گریه افتادند. آن پیرزن همه را به سر غیرت آورد.
آن حادثه تلخ و تلفاتی که دادیم، به ‏دلیل عدم شناخت ما از آن مین‏‌ها بود که نمی‌‏دانستیم واقعاً چه هستند. بعداً فهمیدیم که این مین‏‌ها چگونه عمل می‌کنند. آن مین‏‌ها که شبیه توپ تنیس بود، بعد از اینکه هواپیما آنها را روی زمین می‌ریخت، بعد از مدتی فعال می‌شد و پای هر کسی را که به آن می‌خورد، قطع می‌‏کرد. در واقع آنها را روی زمین پخش می‌کردند تا وقتی نفرات پیاده می‌خواهند جلو بروند، پاهای‌شان صدمه ببیند و از مچ قطع شود. این گلوله‏‌ها برای این کار طراحی شده بود و ما نمی‌دانستیم. شاید خواست خدا بود که به برکت شهادت این شانزده نفر، جلوی کشته‏ شدن صدها نفر در عملیات بعدی و فتح‌‏المبین یا عملیات‏‌های دیگر گرفته شود. به ‏هرحال حکمتی در آن بود. واقعه خیلی غم‌انگیزی بود و ما صحنه‌‏های بسیار تکان‏ دهنده‌‏ای دیدیم.
بچه‏‌ها تصمیم گرفتند که با استفاده از تعدادی ماشین و دستگاه‏‌هایی که مردم گذاشته و فرار کرده بودند، پمپ‏ بنزین را راه‌اندازی کنند تا با ماشین‏‌ها در شهر حرکت کنیم و یکی‏ دو نانوایی را راه‌‏اندازی کنیم تا برای مردم نان بپزند. تا غروب آفتاب سامانی به شهر دادیم و مجروحان را تا جای ممکن تخلیه کردیم.
 
اختیارات ویژه
پس از اینکه سروسامانی به اوضاع بحرانی دهلران دادیم، همراه آقای محمد کریمی و آقای محمدی به تهران آمدیم. لباس من پر از خاک و خون بود. یک اورکت سپاه پوشیده و چفیه به گردنم بود و خیلی گرد و خاک روی سر و رویم نشسته بود. به ستاد مشترک که رسیدیم، وقتی جلوی در گفتم که استاندار ایلام هستم، نگهبان باور نمی‌کرد و می‌گفت قیافه تو به استاندار نمی‌خورد، برو رد کارَت. مجبور شدم کارتم را نشان بدهم. گفتم: می‌خواهم داخل بروم. بعد از پنج دقیقه که برای هماهنگی طول کشید، داخل رفتیم. وقتی وارد شدیم، دست راست راه ‏پله‌ای بود که به زیرزمین می‌رفت و اتاقی بود که اتاق ستاد مشترک آنجا بود. جلوی درِ اتاق جلسه ستاد مشترک، سرهنگ شفیعی نشسته بود و جلسه شورای عالی دفاع بود. من یک اسلحه برتا داشتم که به او دادم و گفتم به آقای رجایی بفرمایید که من آمده‏‌ام و کار فوری و مهمی دارم. آقای رجایی گفته بود اجازه دهید وارد شود. من با همان سر و وضعم وارد شدم و نشستم. بنی ‏صدر، رجایی، آیت ‏الله بهشتی، محمد منتظری، فلاحی، فکوری، ظهیرنژاد، محسن رضایی، سرهنگ وصالی و تعدادی از سرهنگ‌‏ها و پاسدارهای دیگر از جمله سرهنگ کتیبه، برادر کلاهدوز و سرهنگ فروزان دور میز بودند. همان اول که نشستم، دستم را روی صورتم گذاشتم و گریه کردم. تمام آن فشارهایی که به من آمده بود، ناخودآگاه جلوی چشمم آمد و مثل بچه‌ای که پهلوی پدرش می‌آید، حدود سی ثانیه گریه کردم و اشک پهنای صورتم را فرا گرفت. بعد که آرام شدم، بعد از ذکر بسم ‏الله الرحمن الرحیم، گفتم که من آمده‌ام تا به شما بگویم که ارتش شبانه از مهران و دهلران عقب‌نشینی کرد. زمانی که ما از مسیر مورموری به آبدانان می‌‏آمدیم، در راه دیدیم که این ارتشی‏‌ها با مینی ‏بوس، پیکان، وانت، ریو و کمپرسی نزدیک آبدانان آمده‌‏اند و در حاشیه رودخانه نشسته‌‏اند و دارند ماهی می‌گیرند. آنها حمام آفتاب گرفته بودند در حالی‏ که زن و بچه‏‌های مردم در گرما و اوضاع سخت، پیاده از دهلران، مورموری و موسیان از جاده خاکی به ‏سمت آبدانان می‌رفتند. دیدیم که چند نفر سقط جنین کرده‏‌اند و چند نفر با عقرب‏‌زدگی و مارزدگی مرده‌‏اند. چند نفر از پیرمردها هم از تشنگی بی‌حال شده و مرده‌اند. ما در این مسیری که می‌آمدیم، مردم مثل شکست ‏خورده‏‌ها بی‌‏پناه، گرسنه و پای برهنه داشتند به ‏طرف آبدانان و دره ‏شهر می‌‏رفتند.
تیمسار ظهیرنژاد گفت: این مطالب اصلاً درست نیست. نیروهای ما در آنجا مستقرند. من اعتراض دارم. آقای ابراهیمی قبلاً هم با ارتش بد بودند. نظرات قبلی او هم علیه ارتش بوده است. آقای رجایی گفت که یک لیوان آب به من بدهند. وقتی حالم کمی عادی شد، دست کردم از پشت کمربندم و اسلحه ‏ام را درآوردم و گلنگدن زدم و روی میز گذاشتم. من همیشه دو تا اسلحه می‌‏بستم: یک اسلحه بین دو کتفم و یک اسلحه به پهلوی کمرم. به تیمسار ظهیرنژاد گفتم شما عرضه اداره امنیت اتاق شورای عالی دفاع و ستاد مشترک را هم ندارید، چه برسد به اینکه بخواهید مرز را کنترل کنید. شما نمی‌توانید امنیت اینجا را حفظ کنید، می‌خواهید مرز را کنترل کنید؟ من دارم از آنجا می‌آیم. بچه ‏ها تکه ‏پاره شدند، مردم بیچاره شدند. شما اینجا نشستید و دارید دروغ می‌گویید. مملکت این‏طوری از دست می‌رود.
آقای رجایی و شهید محمد منتظری و چند نفر دیگر، تبسم به چهره ‏شان آمد و خیلی از این کار من خوششان آمد و گفتند سرهنگ شفیعی را صدا کنید بیاید. سرهنگ شفیعی آمد در حالی‏ که دستش می‌‏لرزید. از او سؤال کردند: آقای ابراهیمی اسلحه خود را تحویل دادند؟ گفت: بله. گفتند: بروید و اسلحه ایشان را بیاورید. سرهنگ شفیعی رفت و آن برتا را آورد. آقای رجایی گفت: پس این اسلحه چیست؟ گفت: والا چه عرض کنم. گفتم: من عرض می‌کنم، شما عرضه اداره امنیت اینجا را هم ندارید. بعد از این جریان گفتند: چه می‌خواهید؟ گفتم: یک پایگاه هلی‏کوپتری در آنجا می‌‏خواهم. چهار فروند هلی‏کوپتر کبرا، یک عدد جت رنجر و افسرهای شجاعی که بتوانم با هلی‏کوپتر جلوی نفوذ عراق را بگیرم و استان را حفظ کنم تا شما نیروها را سر جای خود برگردانید. گفتم: علاوه بر اینها شش قبضه توپ 130 همراه با یک فرمانده شجاع هم می‌‏خواهم. گفتند شش تا زیاد است. گفتم سه تا بدهید. پنج ‏هزار قبضه اسلحه هم می‌خواهم، این دفعه ام‏۱ و برنو نمی‌خواهم. ژ3 و کلاشنیکف به ‏همراه مهمات می‌خواهم. همان جا تصویب شد. گفتم: نمایندگی شما در آنجا را هم می‌خواهم؛ چون باید آنجا را اداره کنم. تا شما چهل نفر اینجا بنشینید و حرف بزنید، کشور از دست رفته است، من باید به جای شما تصمیم بگیرم. نمایندگی شورای عالی دفاع را هم تصویب کردند و دادند. آقای ری‏ شهری هم در جلسه بود. گفتم نمایندگی دادستانی انقلاب ارتش را هم می‌خواهم. سروان شرفیان را دیدم که سد کنجان‏چم را تخلیه کرده و با سربازهای خود رفته زیر پل قایم شده در حالی‏ که اسلحه‌های فردی‏ شان را هم با خود نیاورده بودند. اسلحه نیاورده که اگر او را بگیرند، به‏ عنوان اسیر جنگی باشد تا او را نکشند و به او شلیک نکنند. این خیانت است. به من حکم بدهید تا اگر کسی خیانت کرد و حرف من را گوش نکرد، به‏ عنوان دادستان انقلاب ارتش با او برخورد کنم. من همه را سر مواضع خود، پشت همان تانک و توپ‏‌های روشنی که هنوز دست ماست، برمی‏ گردانم. من بلد نیستم تانک و توپ را برانم وگرنه تا حالا همه را به ایلام برده بودم. موافقت کردند و حکم مشاورت فرماندهی تیپ 84 خرم ‏آباد با امضای ظهیرنژاد به من واگذار شد. زیر آن حکم را بنی‏ صدر هم امضا کرد. بسیار هم برای او سخت بود که این حکم را بنویسد. حکم را که گرفتم بلافاصله حرکت کردم.
 
لبِ مرز شهادت
پس از حرکت از تهران با دوستانم در ایلام، خوزستان، کرمانشاه و اصفهان تماس گرفتم تا وسایلی چون کمپرسی و وانت به‏ همراه تعدادی نیرو بیاورند. سپس حرکت کردم و به آبدانان رفتم. دیدم سرهنگ ظهوری و نیروهایش چادر زده و وضع بهتری پیدا کرده‌‏اند. دیگ آنها به راه است و با زیرپیراهن و لباس نظامی دارند در آن دره صفا می‌کنند. سرهنگ ظهوری به اضافه فرماندهان او را در یک چادر جمع کردم و گفتم: من الان استاندار، نماینده شورای عالی دفاع و دادستان انقلاب ارتش هستم. به شما دستور می‌دهم و امریه صادر می‌کنم که فوری باید با ابزار و جنگ‏ افزار و نفرات و وسایل خود برگردید و روی تپه‌‏های مشرف به دامداری ارتش، پایین مورموری و روی ارتفاعات دهلران مستقر شوید. نمی‌گویم بروید توی دشت، چون آسیب می‌‏بینید، روی ارتفاعات مستقر شوید و گروه پیش ‏قراولی شما هم همراه ما بیاید تا به مهران برویم. هر چیزی را که عراقی‏‌ها نگرفته‌‏اند و هنوز سر جای خودش هست، برگردانید. آقای ظهوری گفت که می‌شود احکام شما را ببینیم. گفتم: بله، می‌‏توانید ببینید به چهارپنج نفر از بچه‌‏ها گفته بودم مسلح و گلنگدن ‏زده ایستاده بودند. به آنها گفته بودم هر کسی خواست اقدام غیراصولی یا تیراندازی کند، شما بموقع اقدام کنید؛ چون خطر این بود که آنها به ‏علت عقب‌نشینی بخواهند رگباری ببندند و ما را از بین ببرند تا صورت مسأله را پاک کنند. محمد طاهری، محمدرضا فرهادی، شهید محمدی، سرهنگ اراکی، علی آزاد و لطفی همه در آن جلسه بودند و قبول کردند. بلند شدند و دستور دادند و نیروها را به خط کردند. ما سیستم را راه‌‏اندازی کردیم. از آن نقطه 45 کیلومتر آنها را به جلو بردم و بغل چاه‏‌های نفت در مورموری آوردم و برای‌شان قرارگاه زدم و آنها را روی تپه‏‌های مشرف به دهلران مستقر کردم که از سال ۱۳۵۹ تا عملیات فتح‏‌المبین در سال 1361 همان جا بودند. آخرین گروهی که داشتم می‌‏بردم، قصد فرار داشتند. آنها را جلو انداخته بودم و خودم پشت ‏سرشان می‌رفتم. همان موقع چهار تا هلی‏کوپتر کبرای خودی به‏ اضافه یک جت رنجر آمدند؛ چون هنوز پایگاه دزفول فکر می‌کرد که این منطقه دست دشمن است و نیروهای خودی به آبدانان رفته ‏اند، این هلی‏کوپترها به ‏سمت ما شلیک کردند. راننده‏‌ها پریدند و قایم شدند. توی گودال افتادند و هلی‏کوپتر دوباره شلیک کرد. سرهنگ اراکی مجروح شد و پای محافظ من هم تیر خورد. ماشین داغون شد و ما هم به پایین پریدیم. بغل جاده یک شیار بود که آنجا قایم شدیم. خیلی ترسیده بودیم؛ چون می‌‏دیدیم که هلی‏کوپترهای خودمان هستند و دارند ما را می‌زنند. نمی‌‏دانستیم آیا این جواب کار دیشب ماست یا اینکه اشتباهی دارند می‌زنند. اصلاً نمی‌دانستیم که چرا به ما حمله شده است. من دیدم مردن داخل این شیار بسیار بزدلانه است. بغل این گودی دیواری بود که بالای آن یک جاده خاکی روستایی قرار داشت. دیدم اگر این را بزنند خاک ‏و خل روی ما می‌‏آید و ما کلاً دفن می‌‏شویم و کسی جنازه ما را هم پیدا نمی‌کند. گفتم اگر قرار است شهید بشویم، بگذار مردانه شهید بشویم. آمدم روی جاده، چفیه‌‏ام را از روی سر خود باز کردم و با دست‏‌هایم اشاره می‌کردم که خودی هستیم. مرتب می‌گفتم خودی هستیم و صلوات می‌فرستادم. خلبانی که روی دستگاه فلاشت حضور داشت، سرهنگ آذین بود. او مشاور بنی‏ صدر هم بود. در جلسه شب شورای عالی دفاع هم همراه بنی ‏صدر بود، بعد از آن با هواپیما به دزفول آمده و فرمانده عملیات شناسایی و پاک‏سازی منطقه بود. یکباره نگاه می‌کند و می‌گوید اینکه آقای ابراهیمی است؛ من را آن شب دیده بود و چون از من خوشش آمده بود، قیافه‌‏ام یادش مانده بود. همان اورکتی که آن شب پوشیده بودم نیز به تن داشتم. یکباره دیدم که هلی‏کوپتر دارد به ‏سمت من می‌‏آید. هلی‏کوپتر آمد و نشست و گردوخاک زیادی بلند شد. سرهنگ آذین از داخل هلی‏کوپتر پیاده شد و به‏ سمت من آمد و مرا بغل کرد و بوسید. گفت: آقا ببخشید ما فکر کردیم که اینجا منطقه دشمن است؛ چون نقشه‌‏ای که به ما داده‌‏اند، اینجا را منطقه عملیات دشمن نشان می‌‏دهد. کاتیوشا هم همراه شما بود، فکر کردیم مال دشمن است. بعد هم آنها مجروحان را با جت رنجر تخلیه کردند. همیشه وقتی آقای آذین من را می‌بیند، این خاطره را تعریف می‌کند که می‌خواستم تو و چند نفر دیگر را بکشم. خدا خیلی به من رحم کرد که تو را نکشتم. می‌گفت خواست خدا بود، من دستم روی ماشه بود و اگر فقط یک‏صدم ثانیه دیرتر تو را شناخته ‏بودم، زده بودم و همه شما پودر شده بودید.

 

بــــرش

ماجرای ورود با اسلحه به جلسه ستاد مشترک
آقای رجایی و شهید محمد منتظری و چند نفر دیگر، تبسم به چهره‌‏شان آمد و خیلی از این کار من خوششان آمد و گفتند سرهنگ شفیعی را صدا کنید بیاید. سرهنگ شفیعی آمد در حالی‏ که دستش می‌‏لرزید. از او سؤال کردند: آقای ابراهیمی اسلحه خود را تحویل دادند؟ گفت: بله. گفتند: بروید و اسلحه ایشان را بیاورید. سرهنگ شفیعی رفت و آن برتا را آورد. آقای رجایی گفت: پس این اسلحه چیست؟ گفت: والا چه عرض کنم. گفتم: من عرض می‌کنم، شما عرضه اداره امنیت اینجا را هم ندارید. بعد از این جریان گفتند: چه می‌خواهید؟ گفتم: یک پایگاه هلی‏کوپتری در آنجا می‌‏خواهم. چهار فروند هلی‏کوپتر کبرا، یک عدد جت رنجر و افسرهای شجاعی که بتوانم با هلی‏کوپتر جلوی نفوذ عراق را بگیرم و استان را حفظ کنم تا شما نیروها را سر جای خود برگردانید. گفتم: علاوه بر اینها شش قبضه توپ 130 همراه با یک فرمانده شجاع هم می‌‏خواهم. گفتند شش تا زیاد است. گفتم سه تا بدهید. پنج ‏هزار قبضه اسلحه هم می‌خواهم، این دفعه ام‏۱ و برنو نمی‌خواهم. ژ3 و کلاشنیکف به ‏همراه مهمات می‌خواهم. همان جا تصویب شد. گفتم: نمایندگی شما در آنجا را هم می‌خواهم؛ چون باید آنجا را اداره کنم. تا شما چهل نفر اینجا بنشینید و حرف بزنید، کشور از دست رفته است، من باید به جای شما تصمیم بگیرم. نمایندگی شورای عالی دفاع را هم تصویب کردند و دادند. آقای ری‏ شهری هم در جلسه بود. گفتم نمایندگی دادستانی انقلاب ارتش را هم می‌خواهم. سروان شرفیان را دیدم که سد کنجان‏چم را تخلیه کرده و با سربازهای خود رفته زیر پل قایم شده در حالی‏ که اسلحه‌‏های فردی‏‌شان را هم با خود نیاورده بودند. اسلحه نیاورده که اگر او را بگیرند، به‏ عنوان اسیر جنگی باشد تا او را نکشند و به او شلیک نکنند. این خیانت است. به من حکم بدهید تا اگر کسی خیانت کرد و حرف من را گوش نکرد، به‏ عنوان دادستان انقلاب ارتش با او برخورد کنم. من همه را سر مواضع خود، پشت همان تانک و توپ‏‌های روشنی که هنوز دست ماست، برمی‏ گردانم. من بلد نیستم تانک و توپ را برانم وگرنه تا حالا همه را به ایلام برده بودم. موافقت کردند و حکم مشاورت فرماندهی تیپ 84 خرم ‏آباد با امضای ظهیرنژاد به من واگذار شد. زیر آن حکم را بنی‏ صدر هم امضا کرد. بسیار هم برای او سخت بود که این حکم را بنویسد. حکم را که گرفتم بلافاصله حرکت کردم.

 

بــــرش

بمب‌های پرتقالی
حدود ساعت دو بعدازظهر 13 مهر 1359 به ساختمان سپاه برگشتیم تا نماز ظهر را بخوانیم و غذایی بخوریم و ببینیم چه کاری می‌توانیم برای شهر انجام بدهیم. چند نفر هم بیشتر نبودیم. وقتی به ساختمان سپاه رسیدیم، بچه ‏ها اطلاع دادند که هواپیماهای عراقی دیشب آمدند و چیزهایی مثل پرتقال سبز رنگ پایین ریختند. یک چیزی مثل توپ تنیس بود. مقدار زیادی از اینها در منطقه موسیان و خود دهلران به‏ طرف دامداری ارتش روی زمین ریخته شده بود که بچه‏‌های سپاه رفته و مقداری از آنها را جمع ‏آوری کرده بودند. دیدم دو جیپ سیمرغ پر از این پرتقال‏‌ها آورده‌اند. اصلاً نمی‌دانستیم اینها چیست. بچه‏‌های سپاه گفتند که باید اینها را به دزفول بفرستیم تا ببینند که چیست. ما وضو گرفتیم و آماده شدیم که برویم در اتاق نماز بخوانیم. در همین زمان یکی از بچه‏‌های سپاه که تازه آمده بود، آن توپ‏‌های تنیس ‏شکل را دید و یکی از آنها را برداشت و بالا انداخت و گفت: عجب پرتقال‏‌های خوبی! به‏ محض انجام این کار، بمب فعال و منفجر شد و از حدود بیست نفر که برای ناهار و نماز رفته بودیم، پنج‏ شش نفر در همان جا شهید شدند؛ از جمله برادر آقای لطفی. گلوله‏‌های این بمب‏‌ها به ‏شکل سرسام‌‏آوری به اطراف پرتاب و منفجر می‌شد. ما فقط کف زمین خوابیدیم. هر کسی بلند شد و نشست یا نتوانسته بود به‌موقع روی زمین بخوابد، شهید شد. در همان لحظه اول ماشین منفجر و تکه ‏پاره شد و وضع اسفباری به وجود آمد.

 

برش

دستور به نیروهای ارتش برای حفاظت از مهران
پس از حرکت از تهران با دوستانم در ایلام، خوزستان، کرمانشاه و اصفهان تماس گرفتم تا وسایلی چون کمپرسی و وانت به‏ همراه تعدادی نیرو بیاورند. سپس حرکت کردم و به آبدانان رفتم. دیدم سرهنگ ظهوری و نیروهایش چادر زده و وضع بهتری پیدا کرده‌‏اند. دیگ آنها به راه است و با زیرپیراهن و لباس نظامی دارند در آن دره صفا می‌کنند. سرهنگ ظهوری به اضافه فرماندهان او را در یک چادر جمع کردم و گفتم: من الان استاندار، نماینده شورای عالی دفاع و دادستان انقلاب ارتش هستم. به شما دستور می‌دهم و امریه صادر می‌کنم که فوری باید با ابزار و جنگ‏ افزار و نفرات و وسایل خود برگردید و روی تپه‌‏های مشرف به دامداری ارتش، پایین مورموری و روی ارتفاعات دهلران مستقر شوید. نمی‌گویم بروید توی دشت، چون آسیب می‌‏بینید، روی ارتفاعات مستقر شوید و گروه پیش ‏قراولی شما هم همراه ما بیاید تا به مهران برویم. هر چیزی را که عراقی‏‌ها نگرفته‌‏اند و هنوز سر جای خودش هست، برگردانید.

 

جستجو
آرشیو تاریخی