روایت ابراهیمی اصل از استانداری آذربایجان غربی در اوایل جنگ
اصغر ابراهیمیاصل: رئیس شهربانی ارومیه گفت که در مهاباد یک بچه چهارده ساله با یک هویجی که در جیبش گذاشته بود، توانسته است افسر شهربانی را خلع سلاح کند. با این روحیه نمیشود شهر را اداره کرد
مجموعه خاطرات اصغر ابراهیمیاصل از دوران کودکی، مدرسه و دانشگاه و سپس مسئولیتهای کشوری، در قالب جلد نخست کتاب سالهای بیحصار گردآوری و منتشر شده است. وی در این کتاب به حوادث سالهایی اشاره کرده که مردم در حال مبارزه با رژیم گذشته بودند و سپس وارد دورانی شد که انقلاب اسلامی به پیروزی رسیده و کشور متحول شده بود. در شمارههای اخیر، ابراهیمیاصل به مسائل بروز جنگ تحمیلی و نحوه تجهیز نیروها و امکانات برای مقابله با حملات رژیم بعث عراق به خاک کشورمان پرداخته است.
استاندار قوی
بعد از سقوط بنیصدر، شورای عالی دفاع بلافاصله در حضور حضرت امام(ره) جلسهای برگزار کردند که در آن جلسه وضعیت جبههها گزارش داده شد. در این گزارش آمده بود که دولت ترکیه دو لشکر روی مرز آذربایجان غربی مستقر کرده است و تحلیل ستاد مشترک این بود که ناتو میخواهد جبهه جدیدی را از شمال و شمالغرب علیه کشور باز کند.
در این گزارش پیشنهاد داده بودند که دو لشکر از خراسان و نقاط دیگر کشور آزاد شوند و بروند رو به روی لشکر ترکیه در مرزهای آذربایجان شرقی و غربی مستقر شوند. حضرت امام در آن جلسه فرموده بودند که من به ترکیه تبعید شدم و مدتی آنجا بودم، مردم و فرهنگشان را میشناسم و فکر میکنم که این تصمیم درست نیست.
شما یک استاندار قوی در استان آذربایجانغربی بگذارید تا با نیروهای سپاه و نیروهای بسیجی و مردمی استان را اداره کند. همزمان با ترکیه هم مذاکره کنید تا نیروها را از روی مرز بردارد. این اقدام به دلیل نگرانی ترکیه از کردهاست؛ چون آنها در کشورشان حدود چهار میلیون کرد دارند، ولی ما کمتر از یک میلیون کرد داریم. کردها در شمال عراق و سوریه هستند و طرحهایی را دنبال میکنند که ایجاد یک منطقه برای تشکیل کردستان مستقل است. ترکیه نگران وضعیت و امنیت خودش است.
راهکار امام این بود که یک استاندار قوی تعیین شود تا آنجا را اداره کرده و نیروهای لشکر 64 ارومیه را آزاد کند تا به جنوب یعنی خوزستان و غرب بروند. امام میگفتند: ما اگر تکلیف جنگ را در خوزستان و غرب مشخص کنیم، مسأله کردستان قابل حل است. کردها تابع قدرت و دولت مرکزی مقتدر هستند و اگر سرنوشت جنگ به نفع ما رقم بخورد، مشکل کردستان و آذربایجانغربی در کوتاهمدت حل شدنی است.
آیتالله دکتر بهشتی گفته بود که آقای ابراهیمیاصل را بهعنوان استاندار استان آذربایجان غربی پیشنهاد میکنم، آقای هاشمی رفسنجانی و آقای رجایی هم تأیید کرده بودند. حضرت امام فرمودند من هم ایشان را میشناسم. ایشان انتخاب خوبی است. به ایشان بگویید به فوریت بیاید و به آنجا برود.
دیدار با نخستوزیر
آقای رجایی در ۲۴ خرداد ۱۳۶۰ تلفنی با من تماس گرفتند. یادم هست که شب نیمه شعبان بود. ایشان گفت سریع به تهران بروم. من شبانه حرکت کردم و صبح اول وقت به دفتر نخستوزیری رفتم. پس از دیدن آقای رجایی، در حالی که با هم صبحانه میخوردیم، گفتم موضوع چیست؟ ایشان جریان جلسه شورای عالی دفاع و طرحی را که ارتش به امام پیشنهاد داده بود، برایم تعریف کرد و اینکه حضرت امام فرموده بودند مصلحت نمیدانم که ارتش را به آنجا ببرید. تعبیری که شهید رجایی به کار برد، این بود که میخواهیم یک استاندار قوی در آذربایجانغربی داشته باشیم و اضافه کرد انتخاب ما شما هستید. من در آن لحظه نمیدانستم امام تأییدیه انتخاب من را دادهاند. بعدها که این موضوع را فهمیدم، برایم خیلی مهم و موجب افتخار بود. آقای رجایی گفت: الان نیمه شعبان است و ما میخواهیم به جماران برویم، شما هم همراه ما بیایید. قرار شده که بعد از اتمام مراسم، چند دقیقه بنشینیم و حضرت امام رهنمودهایی را که در رابطه با آذربایجانغربی دارند، بفرمایند. بعد شما بروید و مأموریتتان را در استان آذربایجانغربی شروع کنید.
در مسیر جماران
آقای رجایی در مسیر جماران و در طول راه هم توضیحاتی درباره قضیه دره قاسملو و شهید شدن بچهها در مهاباد به من داد و گفت: شهر ارومیه تا ساعت چهار در اختیار ماست و از ساعت چهار بعدازظهر تا هفت صبح در اختیار ضدانقلاب است. استاندار آنجا آقای مهندس طاهری حدود چند روزی بود که محل استان را ترک کرده و به تهران آمده بود. همچنین آقای رجایی در طول مسیر و داخل ماشین مشکلات استان را توضیح داد.
فرمایشات امام؛ آوردن مردم استان سر سفره جمهوری اسلامی
وقتی ما به جماران رسیدیم، شخصیتها، مسئولان نظامی و انتظامی و فرماندهان آنجا بودند. آقای صانعی، حاج احمدآقا، فرماندهان ارتش و سپاه، وزرا و تعدادی از مسئولان در دفتر حضرت امام حضور داشتند. ما وارد اتاقی شدیم که حضرت امام همیشه برای ملاقاتهای خصوصی در آنجا روی نیمکتی مینشستند. در دستشان سکههای کوچک زردرنگی بود که به مناسبت نیمه شعبان به افراد میدادند. یادم هست که سه تا از آن سکهها را برداشتم و ضمن اینکه دست حضرت امام را بوسیدم، به ایشان گفتم: یکی مال خودم، یکی برای خانمم و یکی برای پدرخانمم آقای کیاوش. حضرت امام نگاه محبتآمیزی کردند و گفتند بردارید. بعد از اینکه همه دست حضرت امام را بوسیدند و سکهها را برداشتند و از اتاق بیرون رفتند، آقای رجایی، آقای مهدوی کنی، آقای هاشمی رفسنجانی، آقای فلاحی، آقای ظهیرنژاد، آقای زوارهای، آقای صانعی، من و یکی دو نفر دیگر، که حالا خیلی دقیق یادم نیست چه کسانی بودند، در جلسه ماندیم.
احتمال میدهم که آقای سرهنگ فکوری هم بود. کمی خلوتتر که شد شهید رجایی گفت: در اجرای اوامر حضرتعالی که دیشب فرمودید، من با آقای ابراهیمی صحبت کردم. ایشان از استان ایلام آمدهاند و آمادهاند که به محل مأموریت جدیدشان در استان آذربایجان غربی بروند و منتظر هستیم که از رهنمودهای حضرتعالی استفاده کنیم. حضرت امام فرمودند: «شما بروید به استان آذربایجانغربی [و] با مردم استان را اداره کنید. به مردم بها بدهید. با کمک مردم، چه ترک و چه کرد و چه اقلیتهای مذهبی، شهر و استان را اداره کنید. نیروهای داوطلب و سپاهی را از جاهای مختلف به استان بیاورید و ارتش را آزاد کنید. فرماندار بیتدبیری بوده است که مردم را از نشستن سر سفره انقلاب محروم کرده است. او را برکنار کنید و یک فرماندار باتدبیر و باتجربه آنجا بگذارید.
با حجتالاسلام حسنی که امام جمعه و روحانی مخلصی هستند، همکاری کنید. با ایشان مدارا کنید و با کرامت و احترام برخورد نمایید. با آقای قریشی که روحانی فاضل و دانشمندی هستند نیز همکاری کنید. با ایشان با کرامت و احترام برخورد کنید.
با روحانیت اهل تسنن با کرامت برخورد کنید و سعی کنید با نیروهای مردمی سپاه و بسیج امنیت استان را برقرار کرده و به ترکیه سفر کنید و این مشکلاتی را که سر مرز هست با مذاکره حل کنید. سعی کنید مسائل خود را با ترکیه مشترک ببینید، این مسأله مشترک بین ما و آنها است. با ترکیه هم مذاکره کنید. هم به آنها از طرف خودمان اطمینان بدهید و هم هماهنگ کنید که نیروهایشان را از روی مرز بردارند. من هم شما را دعا میکنم.»
ایشان در چند جمله تکلیف کار را برای من روشن کردند. من احساس عجیبی داشتم. از اینکه به مأموریتی میروم که با نظر و با تأیید حضرت امام است و محورهای مأموریتم را حضرت امام تعیین فرمودند، بسیار خوشحال بودم.
پیشنهاد جانشین برای استانداری ایلام
وقتی که دیدار با امام تمام شد و بیرون آمدیم و در راهرو ایستاده بودیم، آقای مهدوی کنی گفتند به جای شما چه کسی به ایلام برود؟ آن زمان آقای ترکان، آقای محلوجی، آقای نوریان و شهید مجیدی در استان لرستان پشتیبانی استان ایلام را به عهده داشتند و در جلساتی که در ایلام داشتیم، من با آقای ترکان آشنا شدم و با حمایتهایی که از پشتیبانی جبهه میکرد و شناختی که درباره او پیدا کرده بودم، این بود که نیروی قابل و ارزشمندی است؛ بنابراین به آقای مهدوی کنی گفتم: آقای مهندس اکبر ترکان را به جای خودم پیشنهاد میدهم. آقای مهدوی فرمودند: من او را نمیشناسم. آیا حاضری بنویسی که ایشان هم مثل تو میتواند آنجا را اداره کند.
بعد آقای بهشتی فرمودند که شما ایشان را تأیید میکنید؟ و حاضر هستید کتباً بنویسید که مثل خودت کار میکند؟ گفتم بله حاضرم بنویسم که بهتر از من کار میکنند. بعد گفتند همین مقدار که میگویید بهتر از من کار میکند، برای ما کافی است و لازم نیست که بنویسید. ایشان را پیدا کنید تا به وزارت کشور بیایند. انشاءالله آقای مهدوی کنی برای استانداری ایلام به ایشان حکم میدهند تا به جای شما به ایلام بروند؛ بنابراین من جانشین خودم را هم در همان جلسه معرفی کردم و همان جا آقای ترکان بهعنوان جانشین من در ایلام تأیید شد. من و آقای ترکان مدتی بعد جلسهای گذاشتیم که یازده ساعت طول کشید و مسائل استان را به ایشان گفتم.
صحبتهای ما روی نوار ضبط شده و پیش ایشان است. تمام مسائل استان را راجع به امور عشایری، تاریخی، فرهنگی، اشتغال، جنگ، جبهه، مسائل برون مرزی و درون مرزی، خطوط وفاق و خطوط نفاق را به ایشان گفتم. آن حرفها، حرفهای خیلی مهمی برای یک استاندار در زمان جنگ و قبول مسئولیت جدید بود. در آن جلسه تمام سرنخها و مطالب مهم و اساسی را به ایشان منتقل کردم.
پرواز به سوی ارومیه
پس از دیدار با حضرت امام و تأیید و اعتماد ایشان به من، آنقدر خوشحال بودم که اگر بال داشتم تا کهکشانها پرواز میکردم. این خوشحالی و احساس تکلیف باعث شد تا وقتی که از جلسه دیدار با حضرت امام بیرون آمدم، به تیمسار فلاحی و سرهنگ فکوری گفتم: یک هواپیما به من بدهید الان به ارومیه بروم. آنها قبول کردند و تلفنی با فرودگاه هماهنگ کردند.
من به همراه حاج مظفری که با من از ایلام به تهران آمده بود، به فرودگاه رفتیم. یک هواپیمای کوچک چهارنفره با سرهنگ خلبان و کمک خلبان منتظر ما بودند. من و حاج مظفری عقب نشستیم و به سمت ارومیه پرواز کردیم. متأسفانه وضعیت آب و هوا بد بود. در آن ارتفاع طوفان بود و وقتی که روی دریاچه ارومیه و منطقه رسیدیم، ابر زیادی وجود داشت. هواپیما میان ابرها رفت و خلبان برای اینکه از ابرها بیرون بیاید، تا ارتفاع 27000 پا اوج گرفت.
من از پشت سرشان نگاه میکردم که خیس عرق شدهاند و عرق از گردنشان سرازیر شده است. وقتی دیدند که از ابرها بیرون نمیآییم، کله کردند و پایین آمدند. بعد گفتند: ما الان اینقدر که رفتهایم، نمیدانیم داخل عراق هستیم یا ایران یا در ترکیه؛ چون این پایین سیستمها کار نمیکند، چارهای نداریم و باید برگردیم. گفتیم: کجا برگردیم؟ گفتند: به رشت برمیگردیم. گفتیم: رشت نروید، لااقل به تهران برگردید. در مسیر برگشت به تهران از خلبانها خواهش کردیم هماهنگ کنند تا خودرویی به فرودگاه بفرستند که ما بتوانیم سریع با اتومبیل به سمت ارومیه برویم. یکی از آنها برگشت و با تعجب به ما نگاه کرد. دلیل این همه عجله را نمیدانست؛ چون از مأموریت ما خبر نداشت.
شاید پیش خودش فکر میکرد ما چطور آدمهایی هستیم که هنوز فرود نیامده در فکر رفتن به ارومیه هستیم. آنها هماهنگ کردند و از وزارت کشور یک جیپ آهو با راننده فرستادند که ما سوار شدیم و به سمت ارومیه حرکت کردیم. گفتند که گردنه قوشچی ناامن است و شب از آنجا نمیتوانید بروید و ما از آذربایجان شرقی رفتیم. وارد که شدیم، به کمیته رفتیم. خودمان را معرفی نکردیم، ولی رفتیم و در یکی از این کمیتهها نماز خواندیم. در آنجا پرسیدیم که آیتالله مدنی اینجا هستند؟ زنگ زدند و گفتند: بله، آقای مدنی از همدان به اینجا تشریف آوردهاند.
به دیدار ایشان رفتیم و گفتم: حضرت امام چنین مأموریتی را به من دادهاند و میخواهم از رهنمودهای شما استفاده کنم. ما را دعا کنید تا در انجام این مأموریت موفق باشیم. ایشان اطلاعاتی راجع به فرهنگ آذربایجانغربی و شرقی به ما دادند و بیاناتی درباره روحانیون آنجا از جمله آیت الله قریشی و حجتالاسلام والمسلمین حسنی، حجتالاسلام والمسلمین انزابی و روحانیت اهل تسنن و مسائل استان فرمودند. با اطلاعاتی که ایشان دادند، ما به استانداری آذربایجانغربی رفتیم و کار را شروع کردیم.
ورود غریبانه به ارومیه
شبی که وارد ارومیه شدیم، شهر در غربت و ظلمت بسیار سنگینی فرو رفته بود. به نظر میرسید هیچکس در شهر نیست. نه اثری از نگهبانی و نظارت بر ورودی شهر بود و نه نیروهای گشتی در داخل شهر بودند. ارومیه مثل یک شهر متروکه بود. از یک پمپ بنزین پرسیدیم استانداری کدام طرف است و نشانی گرفتیم. سپس به طرف استانداری حرکت کردیم. به استانداری که رسیدیم، در زدیم. در را باز کردند و وارد استانداری شدیم. بعد از استقرار در استانداری، فردا صبح برای بحث امنیت شهر جلسهای گذاشتم.
اولین صحبت من با رئیس شهربانی، سرهنگ تقیزاده بود. او فردی معتاد بود. دستور دادم به او اطلاع دهند به استانداری بیاید. به او گفتم که میخواهم امنیت شهر را 24 ساعته برقرار کنی. خودم هم میآیم گشت میزنیم. همین الان نیروهایت را به خط کن. هر وسیلهای هم نیاز داری، فراهم میکنیم. ما باید شبها در شهر حضور داشته باشیم و امنیت شهر را برقرار کنیم.
باید اسم شب بگذاریم. من به اینجا آمدم که اول در این استان امنیت برقرار کنم و بعد برای مردم کار انجام بدهم. سرهنگ تقیزاده گفت که ما به اندازه کافی نیرو نداریم.
گفتم: چقدر نیرو در سطح استان دارید؟ گفت 1200 نفر. گفتم: چند نفر در شهر ارومیه هستند؟ گفت: آقا همه اینها شَل و پَل و پیرند. اینها جرأت مبارزه با کومله یا دموکراتها را ندارند و مثال زد که در مهاباد یک بچه چهارده ساله با یک هویجی که در جیبش گذاشته بود، توانسته است افسر شهربانی را خلع سلاح کند. با این روحیه نمیشود شهر را اداره کرد.
من تلفن را برداشتم و به شهرداری زنگ زدم و گفتم: بگویید چند تا اتوبوس تا چهار ساعت دیگر جلوی درِ شهربانی باشد، میخواهم پرسنل شهربانی و ستادی و آنهایی که در شهر برای راهنمایی هستند، همه را سوار اتوبوسها کنم. چند نفر نیروی مسلح هم از کمیته به من بدهید تا اینها را ببریم داخل دریاچه ارومیه بریزیم.
هر کسی را که دیدیم نمیتواند بیرون بیاید و به کمک نیاز دارد، تکلیفش را یکسره کنیم و کسانی که میتوانند شنا کنند بیایند به ساحل برسند، معلوم است که میتوانند گشت بدهند. ما همکاران خودمان را از بین آنها انتخاب میکنیم.
سرهنگ تقیزاده در اتاق من ایستاده بود و بعد از شنیدن این حرفها، دستش میلرزید. گفت: قربان ۴۸ ساعت به من وقت بدهید. گفتم ۲۴ ساعت به تو وقت میدهم که گشت بگذاری. ما باید از یک جا حضور در شهر را شروع کنیم، ولو با 10 ماشین و 10 نفر باشد. خودم هم با تو میآیم، وگرنه باید بروی و یک نفر دیگر به جایت بیاید. با فشاری که آوردم، توانستم بعد از 24 ساعت گشت را برقرار کنم و اسم شب بگذاریم و دروازه ورودی شهر را کنترل کنیم.
از نیروهای سپاه و بسیج هم کمک گرفتیم. چون شهر ناامن شده بود، چهار پنج گروه ترور درست شده بود. حتی بعضی از بچههای حزباللهی که یک مقدار انحراف پیدا کرده بودند، خودشان گروه ترور درست کرده بودند. اینگونه کارها در ارومیه ناامنی ایجاد کرده بود. اگر به وقایع آن سالها مراجعه کنیم، اتفاقاتی افتاده است که بسیار تأسف بار است.
بعد از مدت کمی من دیدم سرهنگ تقیزاده نمیتواند شهر را اداره کند و تقاضا کردم سرهنگ خسرو مسگرا را که در زمان استانداریام در ایلام رئیس شهربانی آنجا بود، از استان ایلام به ارومیه منتقل کنند. دومین اقدامی که انجام دادیم، تغییر فرماندهی سپاه ارومیه بود. هماهنگیهایی انجام دادم تا آقای حسین علایی و شهید مهدی باکری را به عنوان فرمانده سپاه منصوب کنند.
سومین اقدام من تعویض فرمانده ژاندارمری ارومیه بود. هماهنگ کردم تا سرهنگ کوچکزاده را بهعنوان فرمانده ژاندارمری استان از مشهد به ارومیه منتقل کردند و سرهنگ منوچهر نجف دری نیز بهعنوان قائم مقام و معاون او از سیستان و بلوچستان به ارومیه منتقل شد، بعداً سرهنگ کوچکزاده، فرمانده ژاندارمری کل کشور شد و سرهنگ نجف دری معاون ایشان شد.
همچنین سرگرد صیاد شیرازی را که برای زیارت به مشهد رفته و منفور بنی صدر بود، بهعنوان فرمانده لشکر ۶۴ پیشنهاد دادم. از طرف دیگر، کلی سماجت و پیگیری کردم و با فشار زیاد از طریق دولت و شورای عالی دفاع به او درجه سرهنگی دادند و به عنوان فرمانده لشکر ۶۴ منصوب شد. علاوه بر این، فرمانده کمیته را هم عوض کردم.
بعد از انتصاب افراد توانمند در استان، قرارگاهی درست کردم و اتاق جنگ تشکیل دادم. برای پاکسازی شمال غرب کشور، در آنجا وضعیت استان را دقیق تحلیل کردیم که ببینیم نقاط آسیب پذیرمان کجاست. فرمانده لشکر قبلی، سرهنگ زکیانی، که دوست صمیمی تیمسار ظهیرنژاد و حجتالاسلام حسنی، امام جمعه ارومیه بود، افسری متدین و مؤمن بود و اطلاعات مذهبی خوبی داشت. بخشی از قرآن و نهج البلاغه را هم حفظ بود و سخنران خیلی خوبی هم بود، اما توان مدیریتیاش بالا نبود و در نتیجه لشکر ۶۴ محل ارتش آرا و نمارا شده بود و خود لشکر در توطئۀ ناامنی استان نقش کلیدی داشت؛ واحدهای لشکر را برده و در مناطقی زمینگیر کرده بودند.
برخی گردانها را روی تپههایی مستقر کرده بودند که بهصورت یک استراحتگاه درآمده بود. در محورهای بین مهاباد، نقده، اشنویه و بوکان هم یکسری نیروها را زمینگیر کرده بودند. نیروی مفصلی را هم در ارومیه نگهداشته بودند، اما در خود شهر ارومیه، از بند به بعد در دست ضدانقلاب بود و هر موقع که آنها اراده میکردند، یک ربع بعد وسط شهر بودند. کاری که من آنجا انجام دادم، این بود که بعد از تغییر افراد، پاکسازی را به طور جدی و گسترده شروع کردم.
سه اتفاق هولناک قبل از شروع کار
قبل از انتصاب من به استانداری آذربایجان غربی، سه اتفاق هولناک افتاده بود. یکی اینکه تیپ همدان آمده بود تا از دره قاسملو رد شود و از بیرون ارومیه به طرف مهاباد برود و در ارتفاعاتی که تعیین شده بود، مستقر بشود که ضدانقلاب به آنها حمله کرده و اول ستون و آخر ستون تیپ را زده بود. 700 نفر از نیروهای ارتش به شهادت رسیده یا زخمی و اسیر شده بودند و تانکها و توپها و کل خودروهای آنها مصادره شده بود.
اتفاق دیگری هم در مهاباد اتفاق افتاده بود. 36 نفر از بچههای سپاه با هلیکوپتر به مهاباد رفته و میخواستند پیاده بشوند و به نیروهای سپاه و بسیج مستقر در مهاباد کمک کنند.
فصل برداشت گندم بود. نیروهای دموکرات یا کومله گندمها را طوری چیده بودند که وسطش محفظه درست کرده بودند و تعدادی از افراد مسلح در آن پنهان شده بودند. هلیکوپتر وسط مزرعه فرود آمده و نیروها را پیاده کرده بود. وقتی هلیکوپتر بلند میشود، این ۳۶ نفر را به رگبار میبندند و شهید میکنند. اتفاق سوم هم این بود که یک اتومبیل حامل پول از ارومیه به طرف مهاباد میرفت که آن را مصادره میکنند و 80 میلیون تومان از پول یک بانک را میبرند. قبل از من وضعیت طوری بود که وقتی میخواستند قند و شکر و سوخت را از ارومیه به مهاباد یا نقده یا اشنویه یا بوکان یا مناطق اطراف ببرند، با اسکورت نظامی میبردند.
برداشتن تحریم روستاها
یکی از اقدامات بسیار مهم من که در همان اوایل کار اثر بسیار خوبی به جای گذاشت، این بود که تحریم روستاها را لغو کردم. در یکی دو روز اول ورودم به استانداری آذربایجان غربی، جلسهای توجیهی با معاونان و فرمانداران استاندار قبلی داشتم.
در این جلسه متوجه شدم که استاندار قبلی، آقای مهندس حسین طاهری و آقای صادق محصولی، فرماندار ارومیه با مصوبه شورای تأمین، بردن نان، گندم، آرد، سوخت باتری، دارو و برخی از لوازم به روستاها را تحریم کردهاند و این کالاها را فقط به شهرها میدادند. کسی حق نداشت که این اقلام را به روستا ببرد و روستاییان به ناچار از طریق منافقین به عراق و به دموکراتها، کوموله، خبُات و بارزانیها وابسته شده بودند تا بتوانند از طریق آنها ارتزاق کنند.
من همان هفته اول که به این موضوع برخورد کردم و در سوابق مصوبات شورای تأمین، این مصوبه را پیدا کردم، تحریم را برداشتم و از طریق رادیو و تلویزیون اعلام کردیم در شهر هر کسی میخواهد به روستاها نان، آرد، گندم، دارو، باتری و سوخت ببرد، آزاد است و هر چقدر هم میخواهد، اجازه دارد ببرد و مانعی وجود ندارد.
همچنین فشار آوردم مقدار زیادی گندم از غله به کارخانههای آرد و آرد به نانواییها دادند. برای رعایت کیفیت نان هم نظارت بسیار دقیق و خوبی انجام دادیم. برای هر نانوایی تقریباً یکی دو نفر دیپلمه گذاشته بودیم که 24 ساعت نانواییها را نظارت کنند. پاداش هم برایشان گذاشتیم.
نانواییها هم نان مرغوب با کیفیت و ارزان پختند و برای روستاها ارسال کردند تا مردم بتوانند سر سفره جمهوری اسلامی ایران کریمانه نان بخورند و مجبور نشوند بروند با خفت از عراق و ضدانقلاب نان بگیرند. به همین ترتیب سوخت، دارو و سایر احتیاجات مردم به روستاها رفت. گفتم آنها مردم کشور ما هستند و اصلاً این خط کشیها معنی ندارد. لغو تحریم و برقراری امنیت و توجه به مردم اثر خوبی در استان داشت.
بــــرش
جلسه صبحانه با شهید رجایی
آقای رجایی در ۲۴ خرداد ۱۳۶۰ تلفنی با من تماس گرفتند. یادم هست که شب نیمه شعبان بود. ایشان گفت سریع به تهران بروم. من شبانه حرکت کردم و صبح اول وقت به دفتر نخستوزیری رفتم. پس از دیدن آقای رجایی، در حالی که با هم صبحانه میخوردیم، گفتم موضوع چیست؟ ایشان جریان جلسه شورای عالی دفاع و طرحی را که ارتش به امام پیشنهاد داده بود، برایم تعریف کرد و اینکه حضرت امام فرموده بودند مصلحت نمیدانم که ارتش را به آنجا ببرید. تعبیری که شهید رجایی به کار برد، این بود که میخواهیم یک استاندار قوی در آذربایجانغربی داشته باشیم و اضافه کرد انتخاب ما شما هستید. من در آن لحظه نمیدانستم امام تأییدیه انتخاب من را دادهاند. بعدها که این موضوع را فهمیدم، برایم خیلی مهم و موجب افتخار بود. آقای رجایی گفت: الان نیمه شعبان است و ما میخواهیم به جماران برویم، شما هم همراه ما بیایید. قرار شده که بعد از اتمام مراسم، چند دقیقه بنشینیم و حضرت امام رهنمودهایی را که در رابطه با آذربایجانغربی دارند، بفرمایند. بعد شما بروید و مأموریتتان را در استان آذربایجانغربی شروع کنید.
بــــرش
حرکت زمینی به سمت ارومیه
آنها هماهنگ کردند و از وزارت کشور یک جیپ آهو با راننده فرستادند که ما سوار شدیم و به سمت ارومیه حرکت کردیم. گفتند که گردنه قوشچی ناامن است و شب از آنجا نمیتوانید بروید و ما از آذربایجان شرقی رفتیم. وارد که شدیم، به کمیته رفتیم. خودمان را معرفی نکردیم، ولی رفتیم و در یکی از این کمیتهها نماز خواندیم. در آنجا پرسیدیم که آیتالله مدنی اینجا هستند؟ زنگ زدند و گفتند: بله، آقای مدنی از همدان به اینجا تشریف آوردهاند. به دیدار ایشان رفتیم و گفتم: حضرت امام چنین مأموریتی را به من دادهاند و میخواهم از رهنمودهای شما استفاده کنم. ما را دعا کنید تا در انجام این مأموریت موفق باشیم. ایشان اطلاعاتی راجع به فرهنگ آذربایجانغربی و شرقی به ما دادند و بیاناتی درباره روحانیون آنجا از جمله آیت الله قریشی و حجتالاسلام والمسلمین حسنی، حجتالاسلام والمسلمین انزابی و روحانیت اهل تسنن و مسائل استان فرمودند. با اطلاعاتی که ایشان دادند، ما به استانداری آذربایجانغربی رفتیم و کار را شروع کردیم.
بــــرش
معرفی ترکان بهعنوان استاندار جدید ایلام
وقتی که دیدار با امام تمام شد و بیرون آمدیم و در راهرو ایستاده بودیم، آقای مهدویکنی گفتند به جای شما چه کسی به ایلام برود؟ آن زمان آقای ترکان، آقای محلوجی، آقای نوریان و شهید مجیدی در استان لرستان پشتیبانی استان ایلام را به عهده داشتند و در جلساتی که در ایلام داشتیم، من با آقای ترکان آشنا شدم و با حمایتهایی که از پشتیبانی جبهه میکرد، شناختی که درباره او پیدا کرده بودم، این بود که نیروی قابل و ارزشمندی است؛ بنابراین به آقای مهدوی کنی گفتم: آقای مهندس اکبر ترکان را به جای خودم پیشنهاد میدهم. آقای مهدوی فرمودند: من او را نمیشناسم. آیا حاضری بنویسی که ایشان هم مثل تو میتواند آنجا را اداره کند. بعد آقای بهشتی فرمودند که شما ایشان را تأیید میکنید؟ و حاضر هستید کتباً بنویسید که مثل خودت کار میکند؟ گفتم بله حاضرم بنویسم که بهتر از من کار میکنند.