روایتی از اولین ساعات انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی
اصغر ابراهیمیاصل: وقتی به میدان بهارستان رسیدم، صدای انفجار حزب را شنیدم و جزو اولین کسانی بودم که به محل انفجار حزب رسیدم. آن شب من تا صبح به مجروحان و کسانی که از زیر آوار در میآوردند، کمک کردم
جلد نخست کتاب سالهای بیحصار، مجموعه روایتهایی از اصغر ابراهیمیاصل است که شرایط سالهای کودکی، مدرسه و دانشگاه و سپس پیروزی انقلاب اسلامی ایران را بیان میکند. در این کتاب، ابراهیمیاصل حال و هوای کشور در پس از انقلاب و سپس بروز جنگ تحمیلی در سال 59 را تشریح کرده است. وی تا اینجای کتاب، عنوان کرده که چگونه به عنوان استاندار ایلام و سپس آذربایجان غربی، در همکاری با دولت شهید رجایی به تجهیز نیروها پرداخته و چگونه سازماندهی امکانات برای مقابله با متجاوزان عراقی صورت گرفته است.
اثبات حسننیت
در آن شب بعد از آن سخنها برقراری امنیت استان را از آنها خواستم، گفتم فردا به نشانه حسننیت باید کاری کنید تا پسفردا من به نشانه حسننیت کار دیگری برای شما انجام دهم. فردا صبح حدود ساعت 9 وانتی آمد که رویش یک چادر برزنتی کشیده بودند. یک راننده و یک محافظ همراه نامهای از خورشیدبک آمده بودند. در استانداری وقتی چادر را از روی عقب وانت کنار زدیم، جسدی دیدیم. یک گلوله در مغزش زده بودند و انگشتان شست او را هم با نخ محکم بسته بودند. ما او را نمیشناختیم. ابتدا عکس گرفتیم و بعد مشخصات او را در نامهای که راننده همراهش آورده بود، مطالعه کردیم که نوشته شده بود، رئیس کنگره چهارم است. بعد بچههای اطلاعات و سپاه آمدند و او را شناسایی کردند و گفتند خودش است. شغلش دبیری بود. او چریک بود و در آن حادثه تجاوز به آن خانواده که من مثال زده بودم، نقش داشت. درواقع افراد او مرتکب آن تجاوز شده بودند. افراد خورشیدبک، خودشان او را دستگیر و اعدامش کرده بودند و به عنوان اولین نشانه بیعت، جسد او را با ماشین به استانداری فرستاده بودند. فهمیدیم که حرکت دوم را ما باید انجام بدهیم. شاید حدود 150 نفر زن و دختر جوان را در عملیات پاکسازی در روستاها دستگیر کرده بودند. بعضی از آنها حتی همراه با بچههایشان بودند و گاهی یک زن با چهار تا بچه کوچک در زندان بود. من به زندان رفته بودم و از آنها بازدید کرده بودم. گاهی اینها را زندانی کرده بودند تا فشار بیاورند و شوهرانشان را بگیرند، گاهی برای مقاصد غیراخلاقی زندانی کرده بودند و گاهی بعد از پاکسازیهایی که در مناطق انجام داده بودند. وقتی آنجا کشتوکشتار شده بود، تعدادی زن و بچه مانده بودند. آنها خودشان متوسل شده بودند که ما را ببرید، اگر اینجا بمانیم امنیت نداریم. من به عنوان یک اقدام انقلابی حدود صد نفر از آن زنها و بچهها را آزاد کردم و آنها را با ماشین به مقاصدی که باید میرفتند، فرستادم. این اقدام اثر خیلی وسیعی گذاشت و استان امن شد و من توانستم دو تا گردان توپخانه و تانک را آزاد کنم و یکی را به غرب برای کرمانشاه و یکی را برای ایلام بفرستم. امنیت را هم در استان آذربایجان غربی برقرار کردم. هرجا که سر یک تپه گردانی را زمینگیر کرده بودند، جمع کردم و گفتم دیگر احتیاج نیست که با نیروی نظامی حفظ معبر کنیم. کردها یا بسیجیها این کار را انجام میدهند. همزمان با این کار ما کارهای عمرانی را شروع کردیم.
گروه خبات و کنگره چهارم
حزب دموکرات از گروههایی بود که در غرب کشور فعالیت میکرد و محور فعالیتش مهاباد و قسمتی از ترکیه، عراق و سوریه بود. آنها دنبال جدایی کردستان و ایجاد یک دولت مستقل بودند. دموکراتها قبلاً هم فعال بودند. سوادشان خیلی بالا بود و تئوریسین داشتند و نیروهای داخلی و خارجی حمایتشان میکردند. از این حزب یک گروه به اسم کنگره چهارم منشعب شده بود که جوانهای تندرویی بودند و در کار حزبی و ساختارسازی و ارتباط با خارجیها روش دموکراتها را قبول نداشتند. کنگره چهارمیها به مبارزه مسلحانه معتقد بودند و عقیده داشتند دولت، قدرت مدیریت مناطق کردنشین را ندارد، باید مبارزه کرد و با قدرتِ اسلحه حکومت را به دست گرفت. رئیس کنگره چهارم دبیری بود که کار پارتیزانی و سازماندهی هم بلد بود و راجع به تشکیل گردانهای پارتیزانی ۲۲ نفره جزوهای ۲۲ صفحهای نوشته بود. در این جزوه آمده بود که تیمهای پارتیزانی در گروههای چهارنفره باشند که بتوانند با یک لندرور جابهجا شوند. این تیمها تحرک زیادی داشتند و آموزش خیلی بالایی به آنها داده شده بود و همین گروههای آموزشدیده چهارنفره در گردانهای 22 نفره، کارهای پارتیزانی زیادی را علیه ارتش و سپاه و نیروهای بسیجی انجام داده بودند.
گروه خبات هم گروه دیگری بودند. گروه ارتش آرا و نمارا، گروه منافقین و کومله اهداف خاصی داشتند و در کل هدفشان براندازی و ایجاد یک حکومت یا کشور کرد با جمعیتی حدود پنجونیم تا شش میلیون نفر با حمایت روسیه و حمایت امریکا بود. یعنی تئوری آنها این بود که اگر جنگ عراق ادامه پیدا کند، عراق خوزستان را آزاد میکند که با جبهه التحریر خوزستان باعث تفکیک خوزستان و قسمتی از ایلام میشود و اینها در تئوری خودشان دنبال تشکیل کشوری بودند که کردنشین باشد و در ایلام وصل شود به استان خوزستان و بخشی از ایلام که از ایران جدا خواهد شد، از طریق ترکیه به دامنه ناتو بیاید و به خلیجفارس وصل شود. در واقع برای کارشان تئوری داشتند و برای اینکه بتوانند دو کشور در این منطقه ایجاد کنند، یک کشور کرد و یک کشور عرب، و خط سیری که تداوم حکومت لائیک ترکیه و به منابع خلیجفارس متصل باشد، مبارزه را مبارزهای درازمدت میدیدند. حالا من نمیخواهم خیلی ریز وارد آن شوم. البته با جزوات و چیزهایی که آن موقع گرفته بودیم، برنامهها و اهدافشان را توضیح داده بودیم که هم در استانداری هست هم من بعضی کپیهایش را دارم. بعد از این دو سه حرکت، ما کار عمرانی را در روستاها شروع کردیم. دولت آن موقع درآمد یک روز نفت را در اختیار ما قرار داده بود.
شروع کارهای عمرانی در آذربایجان غربی
بعد از سروسامان دادن اولیه به برخی از امور استان و برقراری امنیت، کارهای مختلف عمرانی را در ارومیه شروع کردیم. صدهزار تُن سیمان از ترکیه وارد کردیم و برای ساخت مدارس، بازسازی مساجد، خانههای بهداشت، راهها، احداث آببندها و یکسری پروژههای عمرانی سرمایهگذاری را شروع کردیم و نیروها را به کار گرفتیم. نیروهایی را که اسلحه گرفته بودند و با حقوق خیلی ناچیزی به صورت سرباز برای این گروهکها کار میکردند، به چرخه اشتغال آوردیم. من سمیناری برای همکاری بین روحانیت اهل تشیع و تسنن برپا کردم و برای روحانیت اهل تسنن، که به آنها ماموستا میگویند، مکانیسمی برقرار کردم. طبق قوانین شرعی اهل تسنن، اگر مردی سه بار بگوید زنی را طلاق دادم، آن زن سه طلاقه شده و بر مرد حرام میشود و آن زن باید برود خانه روحانی روستا بماند و عدهاش را آنجا بگذراند و بعد از گذشتن عده، میتواند رجوع کند. زن اگر نخواهد رجوع کند، بعد از عده میتواند به خانه والدینش برود و با فرد دیگری ازدواج کند. در خانه بعضی از این ماموستاها شش هفت زن بود و آنها مشکل تأمین تغذیه این زنها را داشتند و میگفتند: در زمان شاه به ما پول، آرد و موادغذایی میدادند یا اینکه یک شب زن و مردی دعوایشان میشود و مرد زن را از خانه بیرون میکند و او به خانه ما میآید و وقتی که میرسد، غذا و جا میخواهد. گفتم: مسائل شرعیتان را انجام بدهید. ما معترض این مسائل نیستیم. من برای همهشان سهمیه موادغذایی و شهریه مقرر کردم. همه این نکات ظریف در برقراری امنیت نقش مؤثری داشت.
سفر به ترکیه
سال ۱۳۶۰ حوادث مهمی از جمله انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی، انفجار دفتر ریاست جمهوری، برگزاری سومین دوره انتخابات ریاست جمهوری در کشور اتفاق افتاد. این حوادث مهم در زمانی اتفاق افتاد که ما در استان آذربایجان غربی تلاش میکردیم امنیت را برقرار کنیم. بدیهی است که این اتفاقها چقدر بر روحیه ما اثرگذار بود. حادثه هفتم تیر ضربه بزرگی به نیروهای خط امام بود. من ۲۵ خرداد ۱۳۶۰ به استانداری آذربایجان منصوب شدم و هفتم تیر یعنی حدود یک ماه بعد، چنین حادثه وحشتناکی اتفاق افتاد که در اوضاع استان هم بیتأثیر نبود.
تابستان سال ۱۳۶۰ بود. در بحبوحه این وقایع و بعد از انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی و قبل از شهادت برادرانم رجایی و باهنر، من به ترکیه سفر کردم. با ماشین به استان وان ترکیه رفتم و بعد از ملاقات با استاندار و مقامات آنجا، به آنکارا و استانبول رفتم. در آنجا با رئیس ستاد مشترک، معاون وزیر امور خارجه و وزیر کشور ترکیه مذاکراتی داشتم. با استدلالهایی که ارائه کردم، قانع شدند و توافق کردیم که دو لشکر ارتش را از روی مرز با ایران بردارند. من به رئیس ستاد مشترک گفتم این یک سردرد مشترک است، بخش کوچکی از سَرِ ما و بخش بزرگی از سَرِ شما درد گرفته است. برای اینکه ما پانصد هزار نفر و شما چهار میلیون نفر کُرد دارید. ما در وضعیت جنگی هستیم و فضای جنگ در کشورمان حاکم است، اما شما این وضعیت را ندارید. اگر همکاری نکنیم شما بیشتر آسیب میبینید. ما باید از همجواری اکراد بستر مناسبی برای مبادلات تجاری و دادوستد درست کنیم و اوضاع را از حالت نظامی و امنیتی خارج کنیم. قراردادی هم منعقد کنیم که بتوانیم با هم تهاتر مرزی داشته باشیم. با این قرارداد ما میتوانستیم به آنها نفت کوره، بنزین و گازوئیل بدهیم و از آنها موادغذایی مانند پنیر، عسل و علوفه و چیزهای دیگر بخریم و بدین ترتیب مرز از حالت متروکه و ناامنی خارج و امنیت برقرار میشد. ما به عنوان حسن نیت چهار نفر از کردهایی را که در ترکیه جنایاتی مرتکب شده و سپس به ایران فرار کرده بودند، تحویل آنها دادیم. در مرحله بعد ده نفر را به آنها تحویل دادیم و در مرز هم انضباط به وجود آوردیم. با این اقدامات، مقامات ترکیه به ما اطمینان پیدا کردند و دو لشکر خود را از روی مرز برداشتند. دقیقاً کسی که نظر مؤثر داشت، رئیس ستاد مشترک ترکیه بود. بدین ترتیب نگرانیهایی که شورای عالی دفاع و شورای امنیت ملی خدمت امام منتقل کـرده بودنـد، بـرطـرف شد. به نظرم یکی از کارهای بسیار مهم من در آنجا که خدا توفیقش را داد، این بود که توانستم از بـاز شـدن جبهـه جنگ جدیدی با ترکیه جلوگیری کنم و اقدام بزرگی بود. گزارش سفر به ترکیه را هم در ۳۳ صفحه نوشـتم و به هیأت دولت ارائه کردم که از این کار بسیار استقبال کردند. وقتی گـزارش را بـه آیـتالله مهـدوی کنی دادم، ایشان از من تمجید کرد و پیشانی من را بوسید و گفت: انصافاً گزارشی که تو دادی از گزارشهایی کـه تـا حالا به من داده بودند، خیلی دقیق تر بود. این کامل ترین گزارشی بود که تاکنون به دستم رسیده است.
گزارش را برای جلسه شورای امنیت کشور هم بردیم که آن موقع در نخستوزیری تشکیل میشد. آقای رجایی، آقای باهنر، سرهنگ وصالی و تعدادی از امرای ارتش از جمله تیمسار ظهیرنژاد و نامجو و تعدادی از اعضای سپاه در آن جلسه حضور داشتند. مرتضی رضایی آن موقع فرمانده سپاه بود. از وزارت کشور هم میآمدند و جلسه خیلی مفصلی بود. دبیر این جلسات خسرو تهرانی بود و کشمیری به نمایندگی از طرف خسرو تهرانی امضا میکرد. دعوت نامهای برای شرکت در جلسه برای من فرستاده بودند. آن مکاتبات، نامهها و دعوت نامه ها را دارم که ساعت فلان شما به جلسه بیایید. من و حجت الاسلام حسنی با هم از ارومیه آمده بودیم. ما به آن جلسه رفتیم و من گزارش مفصل خدماتی را که انجام داده بودیم، ارائه کردم. همچنین طرحی برای امنیت و پاکسازی استان تهیه کرده بودم که برای انجام آن به پول، اسلحه و اختیارات نیاز داشتم. قرار شد که مرتضی رضایی، خسرو تهرانی و من، پیشنویس مصوبهای را برای استان آذربایجان غربی تهیه و نهایی کنیم و بعد شب هفتم تیر ۱۳۶۰ به حزب جمهوری اسلامی برویم.
انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی
شب هفتم تیر ۱۳۶۰ که قرار بود ما به جلسه حزب جمهوری اسلامی برویم، دکتر بهشتی سخنرانی داشت و از ما هم دعوت کرده بودند که در آن جلسه شرکت کنیم، اما شهید رجایی به ما فرمودند که شما بمانید و پیشنویس مصوبه را تهیه کنید و موارد اصلاحی را در طرحتان انجام بدهید و بعد به جلسه حزب بیایید. ما نشستیم طرح را اصلاح کردیم و پس از آن من حرکت کردم. وقتی به میدان بهارستان رسیدم، صدای انفجار حزب را شنیدم و جزو اولین کسانی بودم که به محل انفجار حزب رسیدم. آن شب من تا صبح به مجروحان و کسانی که از زیر آوار در میآوردند، کمک کردم. آقای کیاوش هم حدود سه ساعت و بیست دقیقه زیر آوار بود. وقتی درآمد چشم و صورتش سوخته بود. غرق خاک بود و نفس نمیکشید. من فکر کردم شهید شده است و کمک کردیم ایشان را داخل آمبولانس گذاشتند و بردند. نزدیک چهار صبح وقتی کار کم شد و بخش عمدهای از انتقال مجروحان صورت گرفت، همه دنبال شهید بهشتی میگشتند و بعضیها میگفتند که سالم بوده است و ایشان را اول بردهاند، ولی ما ایشان را در میان آنهایی که از زیر آوار در آوردند، ندیدیم.
آن شب نمونه اسفباری از ضعف مدیریت در بحران بود. با انفجاری که صورت گرفته بود، دیوارها کنار رفته و سقف روی افراد پایین آمده بود. سقف یکپارچه بود و نمیتوانستند سقف را بلند کنند. ابتدا لودر آمد تا آن را بلند کند، اما چون سقف یکپارچه و سنگین بود، مقداری بالا برد و نتوانست و محکم رهایش کرد. بدین ترتیب یک تعداد زیادی در آن مرحله شهید شدند چون لودر یک چنین باری را که مردم هم رویش بودند، نمیتوانست بلند کند. سپس از روی ناچاری تصمیم گرفتند آن را به قطعات کوچکتر تبدیل کنند که امکان برداشتن سقف و دسترسی به افراد را داشته باشند. بنابراین آن را با کمپرسور سوراخ میکردند و قطعات کوچکتر را برمیداشتند. در این مرحله هم به تعدادی از مجروحان که زیر آوار بودند، آسیب رسید چون کمپرسور سوراخ میکرد و پایین میرفت، ولی معلوم نبود که زیر سقف چه چیزی است. مته کمپرسور به مغز شهید محمد منتظری برخورد کرده و سوراخش کرده بود.
آن شب من خیلیها را دیدم. هادی غفاری آن شب خیلی شلوغ میکرد و داد و فریاد میزد تا بتواند مردم را کنار بزند و بتوانند سقف را بلند کنند. هادی غفاری از هر راهی از جمله نصیحت کردن، داد زدن، فحش دادن و کتک زدن تلاش میکرد تا مردم کنار بروند، ولی مردم سراسیمه و پریشان بودند و نمیفهمیدند کجا ایستادهاند. مردم نمیدانستند یک اتفاق بزرگی افتاده است و اوایلش همه روی سقف جمع شده بودند. سقفی که زیرش آدمهای زنده بودند و حدوداً 27 نفر از زیر آوار زنده درآمدند و سالها زنده ماندند. به آنها شهدای زنده هفتم تیر میگوییم. آنها زیر آوار در جاهایی که اکسیژن بسیار کم بوده و وزن زیادی از آوار روی آنها بود، دوام آوردند. شب بسیار بد، تلخ و غمانگیزی بود.
انتقال آقای کیاوش از بیمارستان طرفه
بعد از چند ساعت از انفجار دفتر حزب به بیمارستان طرفه رفتم و دیدم شهدا را در سالنی گذاشتهاند. آقای قندی، موسی کلانتری، آقای کیاوش، اسلامینسب و چند نفر دیگر را که میشناختم، آنجا بودند. بعضیها را هم نمیشناختم چون خیلی له شده یا سوخته بودند و معلوم نبود که چه کسانی هستند. گردوخاک هم زیاد بود و چون برخی روحانی بودند و عمامهشان افتاده بود، چهرهشان در آن حالت قابل تطبیق نبود. من خم شدم و به روی بدن آقای کیاوش افتادم و بوسیدمش. دیدم بدنش گرم است و نفس خیلی خفیفی از یک سوراخ بینیاش بیرون میآید. بر اثر موج انفجار، گرد وخاک زیادی داخل بینیاش رفته بود و دهانش یکوری شده بود.
از زیر بعضی دندانهایش نیز هوا بیرون میآمد. صورتش کاملاً سوخته بود. فهمیدم ایشان زنده است. بینی ایشان را پاک کردم و دهانش را باز کردم و فشار آوردم و خانمی را که آنجا بود، صدا کردم و گفتم من یک آمبولانس میخواهم تا او را برسانم بیمارستان شهید مصطفی خمینی. دلیل اینکه تصمیم گرفتم پدرخانمم را از بیمارستان طرفه منتقل کنم، این بود که وقتی از درِ ورودی بیمارستان داشتم وارد بیمارستان میشدم، خانمی با شادمانی و شیطنتی که از چشمهایش معلوم بود، میگفت: «دیگر آخوند نیست که بیاورند؟ آخوندها تمام شدند دیگر؟ کسی نیست؟ آقای بهشتی را آوردند یا نه؟» از دیدن مجروحان لذت میبرد و از این حادثه انفجار خوشحال بود. من از برق شیطنت و خنده و حالت او فهمیدم او منافق است و با وجود اینکه متوجه شده بودند برخی از مجروحان زندهاند، همانجا بدون رسیدگی رهایشان کرده بودند؛ چون ما آقای کیاوش را یک ساعت و نیم قبل از زیر آوار درآورده بودیم، ولی در بیمارستان او را بغل شهدا گذاشته بودند. من موسی کلانتری را هم شناختم. او را بوسیدم و چون بدنش سرد شده بود، یقین پیدا کرده بودم که شهید شده است؛ بنابراین فقط آقای کیاوش را با آمبولانس به بیمارستان شهید مصطفی خمینی منتقل کردم. آنجا آقای دکتر حاج قاسم، دکتر فاضل و دکتر بنیصدر جلوی در بودند. آنها من را از استان ایلام میشناختند. وضعیت را سریع توضیح دادم و گفتم این پدرخانم من است. او را بردند اتاق عمل و خوشبختانه آقای کیاوش با کمک خدا زنده ماند. ایشان مدت طولانی در بیمارستان ماندند و یک چشم و یک گوش و انگشتهایشان را هم از دست دادند و جراحت زیادی در بدنشان باقی ماند و جانباز۷۰ درصد بودند، ولی لطف خدا شامل حالمان شد و زنده ماندند.
بــــرش
عملیات گروهکهای پارتیزانی علیه ارتش و سپاه
حزب دموکرات از گروههایی بود که در غرب کشور فعالیت میکرد و محور فعالیتش مهاباد و قسمتی از ترکیه، عراق و سوریه بود. آنها دنبال جدایی کردستان و ایجاد یک دولت مستقل بودند. دموکراتها قبلاً هم فعال بودند. سوادشان خیلی بالا بود و تئوریسین داشتند و نیروهای داخلی و خارجی حمایتشان میکردند. از این حزب یک گروه به اسم کنگره چهارم منشعب شده بود که جوانهای تندرویی بودند و در کار حزبی و ساختارسازی و ارتباط با خارجیها روش دموکراتها را قبول نداشتند. کنگره چهارمیها به مبارزه مسلحانه معتقد بودند و عقیده داشتند دولت قدرت مدیریت مناطق کردنشین را ندارد، باید مبارزه کرد و با قدرتِ اسلحه حکومت را به دست گرفت. رئیس کنگره چهارم دبیری بود که کار پارتیزانی و سازماندهی هم بلد بود و راجع به تشکیل گردانهای پارتیزانی ۲۲ نفره جزوهای ۲۲ صفحهای نوشته بود. در این جزوه آمده بود که تیمهای پارتیزانی در گروههای چهارنفره باشند که بتوانند با یک لندرور جابهجا شوند. این تیمها تحرک زیادی داشتند و آموزش خیلی بالایی به آنها داده شده بود و همین گروههای آموزشدیده چهارنفره در گردانهای 22 نفره، کارهای پارتیزانی زیادی را علیه ارتش و سپاه و نیروهای بسیجی انجام داده بودند.
بــــرش
کمک به تأمین موادغذایی منازل ماموستاها
بعد از سروسامان دادن اولیه به برخی از امور استان و برقراری امنیت، کارهای مختلف عمرانی را در ارومیه شروع کردیم. صدهزار تُن سیمان از ترکیه وارد کردیم و برای ساخت مدارس، بازسازی مساجد، خانههای بهداشت، راهها، احداث آببندها و یکسری پروژههای عمرانی سرمایهگذاری را شروع کردیم و نیروها را به کار گرفتیم. نیروهایی را که اسلحه گرفته بودند و با حقوق خیلی ناچیزی به صورت سرباز برای این گروهکها کار میکردند، به چرخه اشتغال آوردیم. من سمیناری برای همکاری بین روحانیت اهل تشیع و تسنن برپا کردم و برای روحانیت اهل تسنن، که به آنها ماموستا میگویند، مکانیسمی برقرار کردم. طبق قوانین شرعی اهل تسنن، اگر مردی سه بار بگوید زنی را طلاق دادم، آن زن سه طلاقه شده و بر مرد حرام میشود و آن زن باید برود خانه روحانی روستا بماند و عدهاش را آنجا بگذراند و بعد از گذشتن عده، میتواند رجوع کند. زن اگر نخواهد رجوع کند، بعد از عده میتواند به خانه والدینش برود و با فرد دیگری ازدواج کند. در خانه بعضی از این ماموستاها شش هفت زن بود و آنها مشکل تأمین تغذیه این زنها را داشتند و میگفتند: در زمان شاه به ما پول، آرد و موادغذایی میدادند یا اینکه یک شب زن و مردی دعوایشان میشود و مرد زن را از خانه بیرون میکند و او به خانه ما میآید و وقتی که میرسد، غذا و جا میخواهد. گفتم: مسائل شرعیتان را انجام بدهید. ما معترض این مسائل نیستیم. من برای همهشان سهمیه موادغذایی و شهریه مقرر کردم. همه این نکات ظریف در برقراری امنیت نقش مؤثری داشت.