محمدجواد تندگویان چگونه وزیر نفت شد؟
آقای رجایی، من (اصغر ابراهیمیاصل) را مأمور کرد که فرد مناسبی را برای وزارت نفت پیشنهاد کنم. پس از چهار روز بررسی و تحقیق، مهندس تندگویان را به ایشان معرفی کردم
از شماره امروز، به بررسی و انتشار جلد نخست کتاب سالهای بیحصار، از مجموعه خاطرات اصغر ابراهیمیاصل، نوشته حسین کاشی خواهیم پرداخت. در این کتاب، جزئیات مهمی از دوران تحصیل و مسئولیتهای وی در وزارتخانهها و بخشهای مختلف، بیان شده است. همچنین اشاراتی به تحصیلات دانشگاهی ابراهیمیاصل در ایران و امریکا و سپس خدمات وی در وزارتخانهها و دولتها از بدو پیروزی انقلاب اسلامی ایران، شده است. از جمله سمتهای ابراهیمیاصل، میتوان به فرمانداری اهواز از روزهای نخست پیروزی انقلاب اسلامی و همچنین مدیرعاملی مترو تهران در سال 1365، اشاره کرد.
حسین کاشی در جلد اول کتاب سالهای بیحصار، عنوان کرد: اصغر ابراهیمیاصل هفتم اردیبهشت 1332 در خمینی شهر و در خانوادهای مذهبی متولد شد. پدرش علی ابراهیمیاصل، افسر ارتش و مادرش صدیقه جعفری خانهدار بود. پدرش با وجود اشتغال در ارتش، تحصیلات حوزوی را در حوزه قم و اصفهان دنبال کرده بود. بهدلیل شغل پدر و جا به جایی مداوم او، اصغر ابراهیمیاصل دوران تحصیل را در شهرهای تبریز، آذرشهر، سنندج، کرمانشاه، خوی و همدان گذراند و به اتمام رساند.
در سال 1350 در دانشگاه آریامهر (صنعتی شریف) در رشته مهندسی متالوژی پذیرفته شد؛ ولی به علت علاقهاش به دانشکده نفت آبادان رفت و در رشته مهندسی شیمی و گاز تحصیل کرد. در همان دانشکده، با کمک آقای جمی، آقای سیدمحمد کیاوش و حاج محمود ذغالی با امام خمینی(ره) و اندیشههایش آشنا شد و فعالیت خود را در انجمن اسلامی دانشکده شروع کرد. در همان دوران از آقایان محمدتقی جعفری، آیت الله مطهری و هادی غفاری برای سخنرانی در حسینیه اصفهانیها در آبادان دعوت میکردند.
همان زمان به دلیل اعتراض به ورود بدون کنکور و رابطهای یک دانشجوی خانم به دانشکده اعتراض کرد و بازداشت و به سه ماه حبس در زندان اهواز محکوم شد. پس از آزادی از زندان و برگشتن به دانشکده، داماد آقای سیدمحمد کیاوش شد و پس از فارغالتحصیلی از دانشکده نفت، با همسرش به امریکا رفت و فوق لیسانس مهندسی نفت را در عرض یک سال در دانشگاه کالیفرنیای جنوبی تمام کرد و دکترای خود را در همین رشته تا مرحله نوشتن رساله به سرانجام رساند.
پیش از پیروزی انقلاب اسلامی به درخواست آقای هاشمی رفسنجانی و آقای کیاوش، بدون دفاع از تز دکترا به ایران برگشت و در زمان مبارزات علیه رژیم پهلوی فعال بود. او از همان روزهای ابتدای پیروزی انقلاب فرماندار اهواز شد. در این هنگام، به علت نبودن استاندار در خوزستان، عملاً کارهای استانداری خوزستان را نیز برعهده گرفته بود.
پس از آنکه دریادار دکتر سیداحمد مدنی بهعنوان استاندار خوزستان معرفی شد، او علاوه بر فرمانداری اهواز، مدتی با سمت مشاور استاندار و فرماندار دشت آزادگان و خرمشهر مشغول به کار شد. آقای ابراهیمیاصل پس از مدتی همکاری با آقای مدنی، علیه وی اعلام جرم کرد که به برکناری و فرار مدنی از ایران منجر شد. پس از آن، از طرف حضرت امام مأمور شد آل شبیر خاقانی را که رئیس شیعیان اخباری در خرمشهر بود و حامیان و مدعیان خلق عرب و تجزیهطلبان خوزستان قصد بهره برداری از ایشان را داشتند، به قم منتقل کند تا در آنجا به همراه خانوادهاش تحتالحفظ بماند.
ابراهیمیاصل از سال 1358 استاندار ایلام شد و به مدت دو سال تا سال 1360 در این سمت مشغول خدمت بود. در این مدت علاوه بر تصدی استانداری ایلام، مسئولیت نمایندگی شورای عالی دفاع در استان ایلام، نمایندگی دادستانی انقلاب ارتش و مدتی هم سرپرستی و مشاور تیپ 84 خرمآباد را برعهده داشت. در سال 1359 به پیشنهاد آقایان هاشمی رفسنجانی و شهید بهشتی و رجایی، به عنوان وزیر نفت معرفی شد اما به بهانه پایین بودن سن و نداشتن تجربه مدیریتی، با مخالفت بنیصدر رو به رو شد.
پس از آن آقای رجایی او را مأمور کرد که فرد مناسبی را برای وزارت نفت پیشنهاد کند. ابراهیمیاصل نیز پس از چهار روز بررسی و تحقیق، مهندس تندگویان را به ایشان معرفی کرد. پس از عزل و فرار بنیصدر، به علت اغتشاشهایی که در آذربایجان غربی روی داد، برای سروسامان دادن به وضعیت بحرانی استان به سمت استاندار آذربایجانغربی انتخاب شد.
پس از آن، با نظر آقای هاشمی رفسنجانی از وزارت کشور جدا شد و به وزارت نفت رفت و مدیرعامل شرکت نفت فلات قاره ایران شد. بعد از برکناری آقای غرضی از وزارت نفت، آقای ابراهیمی به وزارت نیرو مأمور شد و بهعنوان رئیس هیأت مدیره و مدیرعامل سازمان آب منطقهای تهران مشغول به کار شد. از اقدامات مهم وی در تصدیگری این مسئولیت، بازپسگیری پول ایران از شرکت ایتالیایی امپرجیلو برای ساخت ناتمام و ناقص سد لار، شروع احداث سد 15 خرداد، شروع سد ساوه، انجام مطالعات برای احداث سد طالقان، تعمیرات اساسی لولههای آب جنوب تهران و ایجاد تصفیهخانههای جدید بود. در سال 1365 رئیس هیأت مدیره و مدیرعامل شرکت راهآهن شهری تهران و حومه (مترو) شد که یکی از خدمات مهم ایشان در این دوره است.
خاطرات اصغر ابراهیمیاصل در هشت فصل تنظیم شده است. فصل اول از تولد تا ورود ایشان به دانشگاه را در برمیگیرد. فصل دوم به دوران دانشجویی وی در دانشکده نفت آبادان اختصاص دارد. فصل سوم در خصوص بازگشت ایشان از امریکا در روزهای نزدیک به پیروزی انقلاب اسلامی تا پایان حضورش بهعنوان فرماندار اهواز در خوزستان است.
در فصل چهارم به دوران استانداری ایلام و در فصل پنجم به دوران استانداری آذربایجان غربی پرداخته شده است. فصل ششم به جدا شدن او از وزارت کشور و خدمت در وزارت نفت اختصاص دارد. در فصل هفتم خاطرات دوران خدمت در سازمان آب منطقهای تهران و صنایع دفاع روایت میشود و فصل هشتم نیز به دوران مهم حضور ایشان در مترو و احداث این پروژه ملی اختصاص دارد.
در شروع فصل نخست کتاب با عنوان اقامتی کوتاه در زادگاه، آمده است: صدای چکمۀ کودتاگران هنوز توی خیابانهای تهران نپیچیده بود، ولی رقابتها و درگیریهای هواداران مصدق با طرفداران شاه خبر از اتفاقاتی قریب الوقوع میداد.
طی چند روز همه چیز، همانطور که برنامه ریزی شده بود، دگرگون شد در حالی که رازهای بسیاری از آن سالهای سرنوشت ساز، هنوز سر به مُهر باقی مانده است. حوالی همین روزهای پرهیاهو، زندگی آرام و عادی مردم در شهرهای مختلف ادامه داشت. شهرهایی که کیلومترها از کانون حوادث ملی شدن نفت فاصله داشتند و بیخبر از برنامه هایی که قرار بود در آیندهای نزدیک به زندگی شان رسوخ کند، سرگرم زندگی به سبک پیشینیان خود بودند. در یکی از روزهای بهاری سال ۱۳۳۲، در ایامی که هنوز سایۀ کودتا روی تاریخ کشور نیفتاده بود، در شهر سِدۀ اصفهان، خانوادۀ ما صاحب فرزندی شد. آنطور که احوالم را ثبت کرده اند، هفتم اردیبهشت آن سال چشم به جهان گشودم. قبل از آنکه من به جمع خانواده اضافه شوم، خانوادۀ ما صاحب یک فرزند پسر به نام اکبر شده بود.
من دومین فرزند خانواده بودم و اسمم را اصغر گذاشتند.
فامیلی ما ابتدا ابراهیمی خوزانی بود، اما خیلی وقتها فقط پسوند آن، یعنی خوزانی را صدا میزدند و این مسأله باعث نارضایتی پدرم شده بود. نام پدربزرگم اسماعیل و پدرِ پدربزرگم ابراهیم بوده است. اسامی ابراهیم و اسماعیل در فامیل پدرم زیاد بود و تبدیل فامیلی پدرم به خوزانی برای ایشان قابل پذیرش نبود؛ بنابراین تصمیم گرفت که پسوند خوزانی را از نام فامیلی ما حذف کند. ایشان به ثبت احوال مراجعه و درخواست کرد تا پسوند فامیلی اش را به ابراهیمی اصل تغییر دهند.
خاطراتی که خانواده از کودکیام نقل کرده اند و بخشی از آن را نیز خودم به یادم دارم، حکایت از آن دارد که خداوند متعال لطف خودش را از نظر هوش، استعداد و حافظه در حق من تمام کرده است. خاطراتم را از دوسالگی به یاد میآورم. با وجود این، از مسائل سیاسی آن سالها نه چیزی به یاد دارم و نه مطلبی برایم نقل شده است. آن زمان اینگونه مسائل به شهرستانهای دور و خانواده هایی که پیشینۀ سیاسی نداشتند، راه پیدا نمیکرد.
من تا چهارسالگی در شهر سده یا همایون شهر (خمینی شهر فعلی) زندگی کردم و پس از آن به دلیل شغل پدرم، زندگی در شهرهای مختلف ایران را تجربه کردم. حدود سه سال پس از تولد من یعنی در سال ۱۳۳۵، نام شهر ما از سِده (سهده یا سهدژ) و ماربین به همایونشهر تغییر یافت که تا سال ۱۳۵۷ به همین نام ماند و پس از پیروزی انقلاب اسلامی به خمینی شهر تغییر یافت. ما در محلۀ خوزان که از محله های بزرگ شهر است، زندگی میکردیم. سابقۀ تاریخی خوزان و وجه تسمیۀ آن به زمان سقوط صفویه برمی گردد. در این محل، در مقابل حملات محمد افغان به طرف اصفهان مقاومتی صورت گرفت که به کشته شدن تعدادی از ایرانیها منجر شد.
در واقع خونریزی که در این محل اتفاق افتاد و موجب شد عدۀ زیادی در آنجا کشته شوند، این منطقه را به خونریزان معروف کرد. شاه سلطان حسین در آن زمان مدام استخاره میگرفت که چه کار کند. به او میگفتند افغانها دارند نزدیک میشوند، ولی او به جای اینکه اقدامی کند، مدام در حال استخاره گرفتن بود و در نهایت کشور را تحویل افغانها داد؛ بنابراین آخرین جایی که بین ایرانی ها و افغانها درگیری انجام شد، در همین منطقۀ خون ریزان بود که بعداً به خوزان تغییر نام پیدا کرد.
من تا چهارسالگی در شهر زادگاهم زندگی کردم و پس از آن به شهرهایی رفتم که پدرم مأموریت مییافت؛ به همین دلیل، سالهای کودکی و نوجوانی من در حصار شهر خودمان سپری نشد و من این فرصت را یافتم که تجربۀ زندگی در شهرهای دیگر را نیز داشته باشم و با اقوام و زبانهای مختلفی آشنا شوم. علاوه بر آن، در همین ایام فرصتی هم یافتم تا از ده کشور اروپایی بازدید داشته باشم.
خانوادهای که ما در آن تربیت شدیم، خانوادهای ساده و مذهبی بود که تجلی اعتقادات آن در رعایت اموری مانند حجاب، نماز و روزه، شرکت در عزاداریها، انفاق و توجه به حلال و حرام آشکار بود. خانواده ما سعی میکردند علاوه بر انجام واجبات، امور مستحب را نیز انجام دهند. مستحبات جزو کارهای روزانه پدر بود؛ مثلاً به دفعات قرآن را ختم میکرد. این آشنایی و این معرفت و پایبندی تاکنون ادامه دارد و من فضای معطر ایمان را در خانواده چشیده و در آن رشد کردهام و بهرههای آن را هم بردهام.
آن موقع رسم نبود خانمها درس بخوانند؛ اما مادربزرگم، خانم تحصیلکردهای بود. ایشان که حدود هشتاد و چهار سال عمر کرد، حافظ چندین جزء از قرآن و حافظ اشعار حافظ و سعدی بود. ده پسر و یک دختر داشت که همه را در خانهای با محیط مذهبی تربیت کرد. خانواده ما سابقهای بیش از یک قرن در برگزاری روضهخوانی دارد.
مراسم روضهخوانی و اطعام در ده روز از سال، از گذشتگان نسل به نسل منتقل شده و به خانواده ما رسیده است. از دوران کودکی به یاد دارم که پدرم این مراسم را برگزار میکرد. مادرم نیز از خانوادهای مذهبی بود و پدر و مادرش افرادی متدین و سنتی بودند. اگرچه تحصیلات بالایی نداشتند، جزو خانوادههای بسیار خوب، متدین و معروف خمینی شهر بودند.
پدرم، علی ابراهیمی اصل، افسر زرهی و مخابرات در گردانهای رزمی در ارتش بود که بعد از انقلاب در سال ۱۳۵۸ بازنشسته شد و مادرم، صدیقه جعفری، خانهدار بود. پدر و مادرم صاحب سه پسر و سه دختر شدند. برادر بزرگ من اکبر و برادر کوچکترم ناصر نام دارد. خواهر بزرگم هم زهرا نام دارد که معلم است و بعد از او خواهرم زهره که خانهدار است. ناهید هم فوق لیسانس مامایی دارد و چندین سال است که مامای نمونه استان اصفهان است.
برادر بزرگم مهندس گاز است و در شرکت گاز اصفهان مشغول فعالیت است. برادر کوچکم فوق لیسانس مدیریت صنعتی دارد و در خارج از کشور فعالیت میکند، الان در دوبی مستقر است. او قبلاً بهعنوان پیمانکار در طراحی و ساخت پنج شش فرودگاه در آفریقا فعالیت داشت و الان هم در ساخت جزایر پالم آیلند شهر دوبی، مسئولیت انفجار یک کوه بزرگ را به طریق علمی، مهندسی و ابتکاری بر عهده دارد.
در آنجا نوک قله کوه را برش میدهند و سنگها و خاکهای حاصل از آن را میبرند و داخل دریا میریزند تا یک جزیره مسکونی درست کنند. فضایی که بالای کوه ایجاد خواهد شد بعداً مرکزی توریستی شامل هتل، گردشگاه و رستورانهای متعدد خواهد شد. به علت اختلاف ارتفاع آن نقطه با دریا و به دلیل جریان هوا و وزش باد، حدود هفت درجه خنکتر از محیط گرم پایین است.
طرح ابتکاری آنجا را خودش پیشنهاد داده و شیخ محمد نیز پذیرفته است. خواهر بزرگ من دبیر بازنشسته علوم انسانی است و خواهر دیگرم مسئولیت فرهنگسرا را بر عهده دارد و شوهر او مدیر بازرگانی شرکت گاز است و بچههای موفقی با تحصیلات بالا تربیت کردهاند.
عموی من، که به رحمت خدا رفته است، دو پسر به نامهای حمید و رضا داشت که هر دو به فاصله کم، یکی در عملیات قادر و دیگری در عملیات خرمشهر شهید شدند. بعد از چهل روز هم مادرشان سکته کرد و یک سال بعد هم عمویم به رحمت خدا رفت. از آن دو پسر، پنج دختر کم سن وسال باقی مانده بود که پدرم سرپرستی آنها را بر عهده گرفته بود. عموی دیگرم هم بازنشسته است و در اصفهان زندگی میکند. او با پدرم در خمینی شهر رابطه نزدیکی داشت. آن دو سعی میکردند هر روز به هم سر بزنند. از آن خانواده 14 نفره الان فقط عمویم در قید حیات است.
عمهای هم داشتم که همراه با دو پسر، که یکی 20 سال و دیگری هشت سال داشت و دو دختر که یکی 18 و دیگری 16 ساله بود و نوهاش در موشکباران اهواز همگی شهید شدند. از فامیلهای ما در خمینی شهر بیش از 12 نفر در جنگ شهید شدند و تعدادی هم جانباز داریم.
کشاورزی، ارتش و قضاوت
پیشینه شغلی خانوادگی ما کشاورزی بود. پدربزرگ پدری ما خیلی فعال و پرکار بود. یادم است یکبار زمانی که 95 ساله بود، به دیدنش رفتم. همان موقع مشغول کشاورزی بود و تعدادی هم کارگر داشت که گندم درو میکردند. دستانش کاملاً پینه بسته بود. گفتم: «پدر چرا خودت هم در کنار کارگرها کار میکنی؟» گفت: «پسرم، مرد با کار زنده است.» اسم او محمد بود و کشاورز و دامدار موفقی در منطقه به حساب میآمد و در حدود 20 هکتار زمین داشت. محصولات آنها گندم، جو، تنباکو و صیفیجات بود و باغ هم داشتند. در کنار کشاورزی، گوسفندداری هم میکردند.
آنها گاهی گوسفندها را از اصفهان به سمت خرم آباد و فریدن میبردند. معمولاً افرادی گوسفندان را برایشان نگه میداشتند یا خودشان این کار را میکردند. پدربزرگم دارای 10 پسر و چهار دختر بود و طول عمر زیادی داشت و 115 سال عمر کرد.
در زمان حیاتش، سه دختر و هفت پسرش از دنیا رفتند. اسم مادربزرگم فاطمه بود. ایشان حافظ بخشهایی از قرآن و اشعار حافظ بود. مقدار زیادی از ادعیه را هم از حفظ بود. هم سواد خیلی خوبی داشت، هم خیلی متدین و سخاوتمند بود. هر دفعه که غذا درست میکرد یا از باغ چیزی میآورد، به تمام همسایهها و کسانی که وضعیت مالی مناسبی نداشتند، انفاق میکرد.
پدربزرگ مادریام هم هادی غفاری نام داشت و شغل اولیهاش کشاورزی بود و در کنار آن کار مقنیگری قنات، چاه، کاریز و مادی (نهرهایی که در اصفهان آب را برای کشاورزی منتقل میکردند) انجام میداد.
در نقل و انتقال آب، هم روی زمین، هم زیر زمین، آدمی حرفهای و با تجربه بود، برای همین از تهران، اصفهان، خوزستان، خمینی شهر، دلیجان، کاشان و یزد از او برای کار دعوت میکردند و او هم قبول میکرد. گاهی برای انجام پروژهها یک سال از خانه دور بود. مادربزرگ مادریام نیز اسمش فاطمه بوده است. از ویژگیهای او تدین و باطنداری بوده است. ایشان خانهدار بود و غیر از خانه داری و تربیت فرزندانش به قالی بافی و پارچه بافی سنتی هم اشتغال داشت. یکی از پارچههای سنتی آن زمان که درست میکرد، چادری بود که به آن چهارچوب یا چادرشب میگفتند.
چادرشب، چادرهایی با طرح مربع مربع بود و معمولاً رختخوابها را در آن میپیچیدند. در واقع هنگام فراغتش به بافندگی پارچههای سنتی مشغول میشد. پسری هم داشت به نام محمد که فوق دیپلم برق بود. یکبار که برای تعمیر پمپ داخل چاه به یکی از باغها رفته بود، پسر صاحب باغ بدون توجه و هماهنگی فیوز کنتور برق را زده بود و او دچار برق گرفتگی شده و به رحمت خدا رفته بود. مادربزرگم دو دختر داشت که یکی مادرم و دیگری خالهام بود.
مرحوم پدرم به مطالعه بسیار علاقهمند بود.
کتابهای مختلف دینی و غیردینی را که بیشتر کتابهای تاریخی و روانشناسی و ادبیات بود، مطالعه میکرد. با قرآن نیز بسیار مأنوس بود و به دلیل مطالعه زیاد و احاطه و اشرافی که به قرآن، تفسیر و معانی آن داشت، بعد از بازنشستگی و بازگشت از تهران به خمینی شهر، بهعنوان ریش سفید منطقه، منزل ما محل مراجعه مردم برای حل مشکلاتشان بود. بیش از 95 سال است که ما هر سال به مدت 10 روز در منزلمان روضه برگزار میکنیم و به همین دلیل پدرم در آن منطقه شناخته شده بود.
در این مراسم معمولاً روحانیهای مختلفی میآیند و پانصد تا هزار نفر از مردم در آن شرکت میکنند. زمان حیات پدرم وقتی بین مردم اختلافات خانوادگی، مشکلات زناشویی، اختلافات بر سر ارث، اختلافات قبیلهای یا فامیلی به وجود میآمد، مردم به او مراجعه میکردند و بهعنوان حَکم انتخابش میکردند و میگفتند: حاج علی ابراهیمی هر چه گفت ما قبول میکنیم. معمولاً پدرم با دقت حرفهای آنها را میشنید و سعی میکرد راهکاری ارائه بدهد و مسائل و مشکلات را حل کند.
بــــرش
بازپسگیری پول ایران
از شرکت ایتالیایی
پس از آن، با نظر آقای هاشمی رفسنجانی از وزارت کشور جدا شد و به وزارت نفت رفت و مدیرعامل شرکت نفت فلات قاره ایران شد. بعد از برکناری آقای غرضی از وزارت نفت، آقای ابراهیمی به وزارت نیرو مأمور شد و بهعنوان رئیس هیأت مدیره و مدیرعامل سازمان آب منطقهای تهران مشغول به کار شد. از اقدامات مهم وی در تصدیگری این مسئولیت، بازپسگیری پول ایران از شرکت ایتالیایی امپرجیلو برای ساخت ناتمام و ناقص سد لار، شروع احداث سد 15 خرداد، شروع سد ساوه، انجام مطالعات برای احداث سد طالقان، تعمیرات اساسی لولههای آب جنوب تهران و ایجاد تصفیهخانههای جدید بود. در سال 1365 رئیس هیأت مدیره و مدیرعامل شرکت راهآهن شهری تهران و حومه (مترو) شد که یکی از خدمات مهم ایشان در این دوره است.
بــــرش
شروع کار از فرمانداری اهواز
پیش از پیروزی انقلاب اسلامی به درخواست آقای هاشمی رفسنجانی و آقای کیاوش، بدون دفاع از تز دکترا به ایران برگشت و در زمان مبارزات علیه رژیم پهلوی فعال بود. او از همان روزهای ابتدای پیروزی انقلاب فرماندار اهواز شد. در این هنگام، به علت نبودن استاندار در خوزستان، عملاً کارهای استانداری خوزستان را نیز برعهده گرفته بود. پس از آنکه دریادار دکتر سیداحمد مدنی بهعنوان استاندار خوزستان معرفی شد، او علاوه بر فرمانداری اهواز، مدتی با سمت مشاور استاندار و فرماندار دشت آزادگان و خرمشهر مشغول به کار شد. آقای ابراهیمیاصل پس از مدتی همکاری با آقای مدنی، علیه وی اعلام جرم کرد که به برکناری و فرار مدنی از ایران منجر شد. پس از آن، از طرف حضرت امام مأمور شد آل شبیر خاقانی را که رئیس شیعیان اخباری در خرمشهر بود و حامیان و مدعیان خلق عرب و تجزیهطلبان خوزستان قصد بهره برداری از ایشان را داشتند، به قم منتقل کند تا در آنجا به همراه خانوادهاش تحتالحفظ بماند.
بــــرش
از خوزان تا اروپا
من تا چهارسالگی در شهر سده یا همایون شهر (خمینی شهر فعلی) زندگی کردم و پس از آن به دلیل شغل پدرم، زندگی در شهرهای مختلف ایران را تجربه کردم. حدود سه سال پس از تولد من یعنی در سال ۱۳۳۵، نام شهر ما از سِده (سهده یا سهدژ) و ماربین به همایونشهر تغییر یافت که تا سال ۱۳۵۷ به همین نام ماند و پس از پیروزی انقلاب اسلامی به خمینی شهر تغییر یافت. ما در محله خوزان که از محله های بزرگ شهر است، زندگی میکردیم. سابقه تاریخی خوزان و وجه تسمیه آن به زمان سقوط صفویه برمیگردد. در این محل، در مقابل حملات محمد افغان به طرف اصفهان مقاومتی صورت گرفت که به کشته شدن تعدادی از ایرانیها منجر شد. در واقع خونریزی که در این محل اتفاق افتاد و موجب شد عده زیادی در آنجا کشته شوند، این منطقه را به خونریزان معروف کرد. شاه سلطان حسین در آن زمان مدام استخاره میگرفت که چه کار کند. به او میگفتند افغانها دارند نزدیک میشوند، ولی او به جای اینکه اقدامی کند، مدام در حال استخاره گرفتن بود و در نهایت کشور را تحویل افغانها داد؛ بنابراین آخرین جایی که بین ایرانیها و افغانها درگیری انجام شد، در همین منطقه خونریزان بود که بعداً به خوزان تغییر نام پیدا کرد. من تا چهارسالگی در شهر زادگاهم زندگی کردم و پس از آن به شهرهایی رفتم که پدرم مأموریت مییافت؛ به همین دلیل، سالهای کودکی و نوجوانی من در حصار شهر خودمان سپری نشد و من این فرصت را یافتم که تجربه زندگی در شهرهای دیگر را نیز داشته باشم و با اقوام و زبانهای مختلفی آشنا شوم. علاوه بر آن، در همین ایام فرصتی هم یافتم تا از ده کشور اروپایی بازدید داشته باشم.