پرواز تحصیلی از دانشکده نفت آبادان به USC امریکا
اصغر ابراهیمی اصل: من تا اوایل سال 1355 در دانشکده نفت آبادان بودم و در پانزده شهریور همان سال برای تحصیل در مقطع فوق لیسانس به دانشگاه USC امریکا رفتم. دلیل اینکه تصمیم گرفتم به خارج بروم، نرفتن به خدمت سربازی بود
در شمارههای قبلی «ایران اقتصادی»، بخشهایی از کتاب سالهای بیحصار را که به خاطرات اصغر ابراهیمی اصل اختصاص دارد منتشر کردیم. مباحث کتاب از دوران کودکی ابراهیمی اصل آغاز میشود و درباره شرایط خانوادگی وی توضیحاتی را ارائه میکند. سپس به دوران مدرسه، جابهجاییهای وی به همراه خانواده بهدلیل نوع شغل پدر و تحصیل در شهرهای مختلف میپردازد. سپس به نحوه ورود به دانشگاه صنعت نفت آبادان پرداخته میشود و حوادث آن سالها مرور میشود. در این شماره نیز، ابراهیمی اصل به دوران دانشجویی، نحوه مبارزات با رژیم گذشته و گروههای سیاسی فعال در آبادان دهه 40 پرداخته است.
کسانی را که در آبادان گرایش چپ داشتند، میتوان به دو گروه تقسیم کرد. یکی چپهایی مثل آقای باجگیران که باسواد، ایدئولوگ، نظریهپرداز و اهل مطالعه و فکر بودند و گروه دوم چپهایی که در محیطهای کارگری نفوذ داشتند؛ یعنی اینها از طریق عده دیگری میان کارگران در پالایشگاه آبادان تبلیغات میکردند و محافلی داشتند، ولی مواضع خود را خیلی در دانشکده علنی نمیکردند که آنها را پیدا نکنند. بیشترین ارتباط آنها با بچهها و مهندسان پالایشگاه و محیط آنجا بود. چند نفری بودند که البته دوسه نفر آنها اعدام شدند. علاوه بر اینها، چند نفری هم بودند که ظاهر آنها خیلی چپ بود و در اصل ساواکی بودند. بعد از انقلاب هم معلوم شد که ساواکی هستند و با نفوذشان، اطلاعات را به ساواک میدادند. آنها خیلی ماهرانه خود را چپ نشان میدادند و مواضع چپی بسیار تند و رادیکال از خود نشان میدادند. در مسائل اخلاقی هم فاسد و اهل خوردن مشروب بودند و تقریباً روی شیطان را سفید کرده بودند. درعین حال محتوای زیادی نداشتند و بیشتر سمپات بودند و بیشتر حرف میزدند و فضا را به دست میگرفتند و اطلاعاتشان را به ساواک منتقل میکردند. این افراد هیچ وقت در دستگیریها گرفتار نمیشدند، یا مسافرت بودند یا نبودند یا بالاخره در صحنه حضور نداشتند و مشکلی آنها را تهدید نمیکرد. تعدادی هم بودند که در آن شرایط یا تشخیص نمیدادند یا برایشان مهم نبود که چپ و راست چیست. البته هنوز انشعابی بین جریانات چپ به وجود نیامده بود و سازمان مجاهدین خلق حرفهای خوبی میزد و روحیه مبارزه با رژیم داشت و بعضی از آقایان روحانی هم با اینها قاتی شده بودند؛ مثلاً حجت الاسلام آشوری که به آنجا آمد و ده شب راجع به توحید سخنرانی کرد، چپی بود. بعد هم اعدام شد، ولی خیلی از بچههای آبادان و خرمشهر را چپی کرد؛ یک روحانی قوی، مسلط و ساده زیست که درباره توحید هم کتابی نوشته بود. او قشنگ با بحث توحیدی، در واقع توحید را مورد هجمه جدی نظری قرار میداد و بعد افراد را منحرف میکرد. تعدادی از بچههای خرمشهر و آبادان هم که چپ شدند، بر اثر صحبتها و کارهای آقای آشوری و افراد هم تیپ او بود. اصولاً آبادان و مسجدسلیمان مرکز فعالیت چپیها بود و اوایل انقلاب هم درگیریهای زیادی با بچههای مختلف چپی که گرایش کارگری داشتند به وجود آمد، ولی ریشهها و عقبههای آنها جای دیگری بود. مثلاً در گروه اشرف دهقان، منافقین و پیکاریها فعالیت داشتند و با برگزاری جلسات، صحبت و سخنرانی جاذبه ایجاد میکردند که البته فضای پذیرش آن هم وجود داشت. متأسفانه در آبادان جو مذهبی خیلی گسترده نبود. آن زمان آبادان به پاریس ایران معروف بود و شهر از نظر فرهنگی بیشتر به غرب شبیه بود تا یک شهر مذهبی. وجود قومیتهای مختلف از جمله عربها، عجمها، ترکها، اصفهانیها، کردها، لرها و طیفهای مختلف حتی اقلیتها و تا حدودی هم پاکستانیها، هندیها و دیگر خارجیها فضایی را به وجود آورده بود که فرهنگ اصیل و یکدستی در آنجا حاکم نبود، ولی افراد متدین، روشنفکر، حزباللهی و خوبی هم بودند که شاخص بودند و شهر را نگه داشته بودند.
ازدواج با صبیه آقای کیاوش
در دوران دانشجویی فقط به دنبال درس و مطالعه بودم و کنار آن در کمک به ایتام فعال بودم. در حاشیه این کارها هم، اگر میتوانستم، برخی کارهای دیگر را انجام میدادم؛ مثلاً از سخنرانان دعوت میکردم یا برای ارشاد کردن افراد، با آنها صحبت میکردم تا برای مثال آنها را به نماز خواندن و کارهای خوب دیگر تشویق کنم؛ بنابراین فعالیت غیرتحصیلی من در سطح خیلی بالایی نبود. بازداشتم هم مربوط به جریان اعتصاب دانشجویی بود که 17 روز در ساواک بودم. بعد از آزادی به مدرسه فرخی، که آقای کیاوش هم آنجا تدریس میکرد، رفتم و ملاقاتی داشتیم. بعد از آن هم یکبار در مسجد پیروز با هم قرار گذاشتیم. بعد از این جریانها، که آشنایی ما بیشتر شد، یکبار من را دعوت کردند تا به خانهشان بروم. آن روز از من پذیرایی کردند و شام هم مرا نگه داشتند و با هم صحبت کردیم. آن زمان او یک اتومبیل ولووی 1964 داشت. بعد از شام هم زحمت کشید و من را به دانشکده نفت رساند. بعد از آن شب یکی دو ماهی از ایشان خبری نداشتم تا اینکه یک روز به من زنگ زد و گفت به خانهشان بروم و به پسرش یحیی ریاضی درس بدهم. من آن موقع در دبیرستانهای پهلوی، تخت جمشید و 25 شهریور، درسهایی مثل ریاضیات، جبر، مثلثات، ترسیمی رقومی و حساب استدلالی را تدریس میکردم. آن زمان معلم ریاضی کم بود و من هم به ریاضیات علاقهمند بودم. از آنجایی که قبلاً نفر اول مسابقات ریاضیات کشور شده بودم، شناخته شده هم بودم. ساعتی 73 ریال به من حقوق میدادند. چند ماه یکبار، چکی به من میدادند و من هم آن را خرج همان بچههای یتیم میکردم. من از آن حقوق هیچ استفادهای نمیکردم و فقط برایم مهم بود که با محیطهای آموزشی ارتباط داشته باشم. بدین ترتیب من به منزل آقای کیاوش رفتم و چند ساعتی به پسرش یحیی درس دادم. ظاهراً در امتحان همان درسی که به او آموزش دادم، نمره خوبی هم کسب کرد و خانوادهاش از کارم خیلی راضی بودند. یحیی بعداً در کنکور قبول شد و لیسانس مدیریت بازرگانی گرفت و کارمند امور قراردادهای شرکت نفت در اهواز شد. آقای کیاوش بار دیگر مرا به خانه دعوت کرد و گفت: صبیهام امتحان ریاضیات دارد، شما چند ساعتی برای آموزش ایشان وقت بگذارید. به ایشان گفتم وقت ندارم. البته واقعاً هم وقت نداشتم، ولی ایشان اصرار کرد. گفتم فقط دو ساعت میتوانم بیایم؛ چون ترم دانشگاه تمام شده است و باید به پدر و مادرم سری بزنم و پس از آن هم باید مدت سه ماه کارآموزی بروم. محل کارآموزیام را در یک دکل حفاری اطراف گچساران تعیین کرده بودند و اگر نمیرفتم، برایم مشکل درست میشد. آقای کیاوش گفت حالا همین دو ساعت را بیا. به منزلشان رفتم و دو ساعتی را به صبیه آقای کیاوش درس دادم. ایشان باز هم زحمت کشید و با اتومبیل خودش من را به دانشکده نفت رساند. در راه برگشت آقای کیاوش گفت: «دلم میخواهد دامادی مثل شما داشته باشم.» گفتم: «خیلی ممنون.» و احساس کردم که به من لطف دارد و تعارف میکند. آن لحظه و حتی بعد از آن نیز اصلاً به این فکر نکردم که این حرف ایشان میتواند فراتر از یک تعارف معمولی باشد.
بعد از خداحافظی از آقای کیاوش به خوابگاه رفتم و فردای آن روز عازم همدان شدم، به خانواده سر زدم و برگشتم. بعد از بازگشت و قبل از اینکه به گچساران بروم، آقای کیاوش دوباره دعوتم کرد و گفت: «امشب شام به خانه ما تشریف بیاورید.» گفتم: «مزاحم نمیشوم.» اما ایشان اصرار کرد و من هم پذیرفتم. شام مفصلی هم درست کرده بودند که خیلی هم خوشمزه بود. بعد از شام کمی صحبت کردیم و ایشان پرسید که آن موضوع چه شد؟ گفتم: «کدام موضوع؟» گفت: «من به شما عرض کردم که من یک دختر بیشتر ندارم. خیلی هم دوستش دارم و دختر متدینی است. اگر فرد متدینی درِ خانه را بزند و خواستگاری کند و هیچ چیزی هم از مال دنیا نداشته باشد، من پاسخ مثبت خواهم داد. دلم نمیخواهد کسی که میآید و این حرف را میزند، نشناسم. من شما را میشناسم و فکر، مدیریت، سواد و تدین شما را قبول دارم.»
تازه متوجه شدم حرفی که ایشان هفته قبل به من گفته بود، فقط تعارف نبوده و منظوری داشته است. من آن موقع اصلاً آمادگی ازدواج نداشتم. از طرف دیگر، برادر و خواهر بزرگ تر از خودم داشتم و به ازدواج فکر هم نمیکردم. گفتم: «اگر درسم تمام شود و مشکل سیاسی هم برایم پیش نیاید...» من فکر میکردم به علت بازداشتم حتی نتوانم به خارج بروم، تازه باید به سربازی بروم. اصلاً آمادگی این مسأله را نداشتم. بعد از اینکه از خانه آنها برگشتم، تقریباً 48 ساعت نتوانستم بخوابم. شاید در این 48 ساعت یکی دو ساعت خوابیدم و مرتب قدم میزدم و فکر میکردم که چه کار کنم. پیش آقای جمی رفتم و گفتم: «حاج آقا یک استخاره کنید.» ایشان استخاره کردند و آیهاش را خواندند و فرمودند، خیلی خوب است. به خودم گفتم اگر استخاره منفی آمده بود، میرفتم میگفتم استخاره کردهام و خوب نیامده است. به آقای جمی هم میگفتم به ایشان زنگ بزند و بگوید راجع به موضوع آقای ابراهیمیاصل استخاره کردم و اینطوری آمده است و موضوع را هم برای آقای جمی باز نمیکردم ولی چون استخاره خیلی خوب آمد، کار سخت شد. پیش پدر و مادرم برگشتم. اول سراغ مادرم رفتم که در آشپزخانه مشغول غذا پختن بود. بعد از سلام و علیک گفت: «تازه رفته بودی چه عجب این بار زود برگشتی؟» گفتم: «موضوعی یادم رفته بود، آمدم با شما صحبت کنم. اگر من بخواهم ازدواج کنم نظر شما چیست؟» گفت: «غلط میکنی بخواهی ازدواج بکنی! بچه دهانت بوی شیر میدهد، برادر بزرگ داری، خواهر بزرگ داری.» گفتم: «اگر استخاره کرده باشم خوب آمده باشد چطور؟» گفت: «آدم مشورت نکرده مگر استخاره میکند؟ همینطوری آدم میرود استخاره میکند؟ آن هم برای مسأله ازدواج؟» گفتم: «حالا شما به بابا بگو.» گفت: «من جرأت ندارم. خودت برو بگو. برو درست را بخوان وسط درس هنوز زود است.» و مقداری من را نصیحت کرد. من کمی این پا و آن پا کردم و بالأخره به پدرم گفتم که راستش اینطوری شده است؟ هفته قبل برای درس دادن به منزل آقای کیاوش رفتم و اینطور شد و بقیه ماجرا را برای پدرم تعریف کردم. بعد گفتم: «حالا آمدهام تا شما من راهنمایی کنید که چه کار کنم؟ من چه جوابی بدهم؟ من خودم هم میدانم آمادگی ندارم و اصلاً علاقه به ازدواج ندارم. میدانم برادر بزرگ دارم، خواهر بزرگ دارم و وضع مالی ما خوب نیست. همه اینها را من میدانم، منتها باید به ایشان جواب بدهم. فکر میکنم یک پدر حتماً خیلی دخترش را دوست دارد که خودش چنین درخواستی کرده والا چنین پیشنهادی نمیداد چون عرف نیست که پدر دختر این حرف را بزند. به هر حال من باید یک جوابی به ایشان بدهم.» پدرم پرسیدند که وضعیت خانواده ایشان چگونه است؟ من هم توضیحاتی دادم. بعد گفتند: «خب برو قراری بگذار تا من و مادرت هم بیاییم و خانواده ایشان را ببینیم و دربارۀ این مسأله صحبت کنیم. اگر به تفاهم رسیدیم، عقد کنید تا درست تمام بشود، اگر هم به تفاهم نرسیدیم، خیلی راحت جواب منفی میدهیم. شما خودت جواب نده.» بعد پدر و مادرم به آبادان آمدند و شب به منزل آقای کیاوش رفتیم. یادم هست شبی که آنجا رفتیم، یک جعبه گز با یک قوطی نقل از اصفهان آورده بودند. شام هم همانجا بودیم و پدر و مادرم یک ساعتی با خانواده آنها صحبت کردند و از آشناشدن با این خانواده مذهبی خوشحال شدند و مورد پسندشان واقع شد؛ چون خانوادهها مذهبی بودند، بحثها منطقی و صادقانه صورت گرفت. آقای کیاوش مهریه کمی تعیین کردند، یعنی مهریه یک سکه 10 ریالی بود. بدین ترتیب من متأهل شدم. تاریخ عقد ما تیر 1354 بود. در آن یکسالی که عقد بودیم، رفتارم با این خانواده و اصولاً با خانمم خیلی محترمانه و عین روابط خواهر و برادری بود. موقعی که برای درس دادن یا سر زدن به خانهشان میرفتم، او پیش من باحجاب بود. وقتی هم که برای دیدن من به دانشکده یا خوابگاه میآمدند، کاملاً همه چیز رعایت میشد و این مسأله یک راحتی خیال برای من فراهم کرده بود و موهبتی برای من و ایشان به حساب میآمد. به هر حال تصمیم صحیحی بود که آقای کیاوش در این زمینه گرفت و پدر و مادر من هم خیلی راحت پذیرفتند. نکته جالب در مراسم ازدواج ما هم همان میزان مهریهای بود که تعیین کردند. البته پدرم اصرار داشت مبلغ مهریه مثل آداب و رسوم و سنتهای اصفهان تعیین شود، ولی همسرم و خصوصاً آقای کیاوش مخالفت کردند. با این حال، با اصرار پدرم و توافق مادرخانمم، مبلغی را بهعنوان مهریه نوشتند که یک هفته پس از عقد رسمی، خانم من آن مهریه را در محضر بخشید و عملاً مهریه ایشان یک جلد کلام الله مجید، یک شاخه گل، یک شاخه نبات و همان سکه 10 ریالی شد. آنهایی که از ازدواج ساده ما و مهریه پایین همسرم مطلع شدند، این موضوع خیلی برایشان جالب بود. فکر میکنم یکی از موهبتهای بزرگ که خدا به من داد، این بود که همسر خوبی نصیب من شد و شاید بیشترین ثواب را در این قضیه آقای کیاوش برد؛ چون من اصلاً به ازدواج فکر نمیکردم و ذهن خودم اینطور بود که تا دکترا نگیرم و کار خوبی پیدا نکنم و صاحب درآمد و زندگی نشوم، قطعاً ازدواج نخواهم کرد؛ مثلاً در تصورم بهترین سن ازدواجم بین سی تا سی و پنج سالگی بود. آن زمان خانوادهام در همدان و خانواده آقای کیاوش در آبادان بودند، ولی بهدلیل گرمای شدید آبادان در فصل تابستان، خانواده همسرم مدتی به تهران میآمدند. آقای کیاوش منزلی در سه راه نشاط تهران داشت. برای همین، ما یک سال بعد در 13 رجب 1396 قمری، برابر با 20 تیر 1355 از میهمانان و دوستان دعوت کردیم و مراسم ولیمه ازدواج را در تالار سیاره میدان بهارستان تهران گرفتیم. این تالار به دلیل داشتن سالنهای جداگانه برای خانمها و آقایان، برای خانوادههای متدین مناسب بود. بدین ترتیب زندگی مشترکمان را آغاز کردیم.
فعالیتهای خانمهای مذهبی در آبادان
آن زمان خانمها در آبادان کمی فعالیتهای مذهبی داشتند؛ مثلاً کلاسهای حفظ و آموزش قرآن برگزار میکردند. آقای احمدزاده از افراد ثروتمند خرمشهر بود و خانم بسیار متدینی داشت. مرحوم مادرخانم من با خانم ایشان و خانم کارگر و خانم جوادی علاوه بر کلاسهای قرآن، فعالیتهایی در مسجد پیروز داشتند. از جمله
کارهایشان رسیدگی به ایتام بود و حدود صد تا صد و پنجاه بچه یتیم را تحت پوشش داشتند. برای دختران جهیزیه فراهم میکردند، روی حجاب دختران کار میکردند، کسانی از جمله خانم کاتوزیان، خانم صفاتی و چند نفر از خانمهای دیگر را برای سخنرانی دعوت میکردند و جلسات منظم و مراسم خیلی خوبی برای آنها داشتند. بعد از سخنرانی و دعای ندبه، ختم قرآن هم میگرفتند. مادرخانم من در کمک به ایتام، شوهردادن دختران متدین، فراهم کردن جهیزیه و جمعآوری کمک های خیرین بسیار فعال بود. از خانمهایی که ذکر کردم، یکی دو تای آنها فوت کردهاند، ولی چند نفر از آنها هنوز هم هستند و همچنان به این فعالیتها ادامه میدهند. بعضی از این خانمها به تهران که آمدند، با خانم آقایان مطهری، بهشتی، محمدزاده و خانم یکی دو نفر از اصفهانیها که اسمهایشان یادم نیست، در حوالی خیابان دولت فعالیت میکردند. مرحوم آقای محمدزاده مکتب قرآن اهواز را اداره میکرد و در آبادان و خرمشهر هم به فعالیتهایی که ذکر کردم، کمک میکرد. ایشان منابع مالی را بیشتر در اختیار خانم احمدزاده قرار میداد. آقای احمدزاده خودش صاحب کشتی بود و شرکت تجاری صادرات و واردات داشت و بیشتر کمکهای مالی را ایشان تأمین میکرد. کمکهای فکری و برنامهریزی را هم مادرخانم من به اضافه یکی دو نفر از آن خانمهایی که با ایشان هم جلسهای و در آن مجموعه بودند، ارائه میکردند. خط فکری و مسائل مذهبی و اعتقادی آنها هم با آقای کیاوش بود. فعالیت آنها در آبادان بسیار شاخص بود و بچههای زیادی هستند که با کمک همین گروه درس خواندند، به دانشگاه رفتند و ازدواج کردند که الان هم بعضیهایشان را میشناسم؛ قبل از اینکه به خارج بروم، همسرم بجز همراهی با مادرش در بعضی این جلسات، فعالیت مذهبی یا سیاسی خاصی نداشت. حداکثر این بود که بتواند روزهای پنجشنبه یا جمعه با مادرش به مسجد برود.
اقدام برای رفتن به سربازی
من تا اوایل سال 1355 در دانشکده نفت آبادان بودم و در پانزده شهریور همان سال برای تحصیل در مقطع فوق لیسانس به دانشگاه USC امریکا رفتم. دلیل اینکه تصمیم گرفتم به خارج بروم، نرفتن به خدمت سربازی بود. البته اول برای ثبت نام به پادگان قصر فیروزه رفتم. وارد پادگان هم شدم، اما به لطف خدا در همان لحظات اولیه ورودم به پادگان و قبل از هرگونه اقدامی برای ثبت نام، نوعی تردید در ذهنم ایجاد شد. احساس میکردم یک نیروی غیبی من را از این کار نهی میکند. پاهایم سنگین شده بود و با فضای آنجا احساس بیگانگی عجیبی میکردم. در همان لحظات کوتاه سؤالات مهمی به ذهنم آمد که جوابی برایشان نداشتم؛ مثلاً اینکه چرا باید دو سال از عمرم را در سربازی بگذرانم؟ از خودم پرسیدم: اصلاً برای چه باید به سربازی بروی؟ میخواهی به چه کسی خدمت کنی؟ هیچ جواب قانع کنندهای نیافتم برای آنکه راضی شوم و تن به این کار بدهم. با خودم گفتم درست است که طبق قانون باید بعد از فارغ التحصیلی به سربازی بروم، ولی چه اجباری است؟ اصلاً به سربازی نمیروم. همینطور که دقایقی جلوی در پادگان ایستاده بودم و این فکرها از ذهنم میگذشت، تصمیم نهایی خود را گرفتم و از پادگان بیرون آمدم. هنگام خروج، دژبان جلوی در پرسید برای چه بیرون میروی؟ برای اینکه جوابی قانع کننده به او بدهم، گفتم: «من مهندس گاز هستم باید فردا بیایم.» دژبان گفت: «خب برو.» از پادگان که بیرون آمدم، نفس راحتی کشیدم و سریع به سمت آبادان حرکت کردم.
بــــرش
انصراف از خدمت سربازی
من تا اوایل سال 1355 در دانشکده نفت آبادان بودم و در پانزده شهریور همان سال برای تحصیل در مقطع فوق لیسانس به امریکا رفتم. دلیل اینکه تصمیم گرفتم به خارج بروم، نرفتن به خدمت سربازی بود. البته اول برای ثبت نام به پادگان قصر فیروزه رفتم. وارد پادگان هم شدم، اما به لطف خدا در همان لحظات اولیه ورودم به پادگان و قبل از هرگونه اقدامی برای ثبت نام، نوعی تردید در ذهنم ایجاد شد. احساس میکردم یک نیروی غیبی من را از این کار نهی میکند. پاهایم سنگین شده بود و با فضای آنجا احساس بیگانگی عجیبی میکردم. در همان لحظات کوتاه سؤالات مهمی به ذهنم آمد که جوابی برایشان نداشتم؛ مثلاً اینکه چرا باید دو سال از عمرم را در سربازی بگذرانم؟ از خودم پرسیدم: اصلاً برای چه باید به سربازی بروی؟ میخواهی به چه کسی خدمت کنی؟ هیچ جواب قانعکنندهای نیافتم برای آنکه راضی شوم و تن به این کار بدهم. با خودم گفتم درست است که طبق قانون باید بعد از فارغ التحصیلی به سربازی بروم، ولی چه اجباری است؟ اصلاً به سربازی نمیروم. همینطور که دقایقی جلوی در پادگان ایستاده بودم و این فکرها از ذهنم میگذشت، تصمیم نهایی خود را گرفتم و از پادگان بیرون آمدم. هنگام خروج، دژبان جلوی در پرسید برای چه بیرون میروی؟ برای اینکه جوابی قانع کننده به او بدهم، گفتم: «من مهندس گاز هستم باید فردا بیایم.» دژبان گفت: «خب برو.» از پادگان که بیرون آمدم، نفس راحتی کشیدم و سریع به سمت آبادان حرکت کردم.
بــــرش
ازدواج دانشجویی
تازه متوجه شدم حرفی که ایشان هفته قبل به من گفته بود، فقط تعارف نبوده و منظوری داشته است. من آن موقع اصلاً آمادگی ازدواج نداشتم. از طرف دیگر، برادر و خواهر بزرگتر از خودم داشتم و به ازدواج فکر هم نمیکردم. گفتم: «اگر درسم تمام شود و مشکل سیاسی هم برایم پیش نیاید...» من فکر میکردم به علت بازداشتم حتی نتوانم به خارج بروم، تازه باید به سربازی بروم. اصلاً آمادگی این مسأله را نداشتم. بعد از اینکه از خانه آنها برگشتم، تقریباً 48 ساعت نتوانستم بخوابم. شاید در این 48 ساعت یکی دو ساعت خوابیدم و مرتب قدم میزدم و فکر میکردم که چه کار کنم. پیش آقای جمی رفتم و گفتم: «حاج آقا یک استخاره کنید.» ایشان استخاره کردند و آیهاش را خواندند و فرمودند، خیلی خوب است. به خودم گفتم اگر استخاره منفی آمده بود، میرفتم میگفتم استخاره کردهام و خوب نیامده است. به آقای جمی هم میگفتم به ایشان زنگ بزند و بگوید راجع به موضوع آقای ابراهیمیاصل استخاره کردم و اینطوری آمده است و موضوع را هم برای آقای جمی باز نمیکردم ولی چون استخاره خیلی خوب آمد، کار سخت شد.
بــــرش
برگزاری مراسم ولیمه ازدواج
آنهایی که از ازدواج ساده ما و مهریه پایین همسرم مطلع شدند، این موضوع خیلی برایشان جالب بود. فکر میکنم یکی از موهبتهای بزرگ که خدا به من داد، این بود که همسر خوبی نصیب من شد و شاید بیشترین ثواب را در این قضیه آقای کیاوش برد؛ چون من اصلاً به ازدواج فکر نمیکردم و ذهن خودم اینطور بود که تا دکترا نگیرم و کار خوبی پیدا نکنم و صاحب درآمد و زندگی نشوم، قطعاً ازدواج نخواهم کرد؛ مثلاً در تصورم بهترین سن ازدواجم بین سی تا سی و پنج سالگی بود. آن زمان خانوادهام در همدان و خانواده آقای کیاوش در آبادان بودند، ولی بهدلیل گرمای شدید آبادان در فصل تابستان، خانواده همسرم مدتی به تهران میآمدند. آقای کیاوش منزلی در سه راه نشاط تهران داشت. برای همین، ما یک سال بعد در 13 رجب 1396 قمری، برابر با 20 تیر 1355 از میهمانان و دوستان دعوت کردیم و مراسم ولیمه ازدواج را در تالار سیاره میدان بهارستان تهران گرفتیم. این تالار به دلیل داشتن سالنهای جداگانه برای خانمها و آقایان، برای خانوادههای متدین مناسب بود. بدین ترتیب زندگی مشترکمان را آغاز کردیم.