صفحات
  • صفحه اول
  • رویداد
  • گفت و گو
  • کلان
  • انرژی
  • راه و شهرسازی
  • بازار سرمایه
  • بازار
  • بین الملل
  • صنعت و تجارت
  • تاریخ شفاهی
  • کشاورزی
  • کار و تعاون
  • صفحه آخر
شماره نود و شش - ۱۹ مهر ۱۴۰۲
روزنامه ایران اقتصادی - شماره نود و شش - ۱۹ مهر ۱۴۰۲ - صفحه ۱۳

استانداری که می‌خواست رئیس‌جمهور شود

اصغر ابراهیمی‌اصل: احمد مدنی، از اعضای جبهه ملی ایران بود که پس از پیروزی انقلاب اسلامی، فرمان ده نیروی دریایی و نخستین وزیر دفاع جمهوری اسلامی ایران، از بهمن ۱۳۵۷ تا فروردین ۱۳۵۸ در دولت مهدی بازرگان شد. سپس در فروردین 1358 تا بهمن همان سال نیز استاندار خوزستان بود

در انتشار جزء به جزء جلد نخست کتاب سال‌های بی‌حصار که حاوی خاطرات اصغر ابراهیمی‌اصل است، به دوران کودکی و تحصیلات وی پرداختیم و اینکه وی به چه نحو وارد دانشکده صنعت نفت آبادان شد و سپس برای ادامه تحصیل راهی امریکا شد. سپس کتاب به جریانات ابتدای انقلاب وارد می‌شود و درباره حوادث آن سال‌ها و نحوه اداره امور کشور توضیحاتی ارائه می‌دهد. ابراهیمی‌اصل در ابتدای پیروزی انقلاب اسلامی به‌عنوان فرماندار اهواز فعالیت داشت و در آن روزها، اتفاقات و حوادث فراوانی را نیز در این کتاب نقل کرده است. در شماره امروز نیز بخش دیگری از مسائل و مشکلات پیش آمده در خوزستان در سال 58 مطرح می‌شود.

ناآرامی‏‌های بعد از رفتن آل شبیر خاقانی
بعد از اینکه آل شبیر خاقانی را به قم بردیم، من به اهواز برگشتم. خوزستان کمی شلوغ شد. یادم هست که فرماندار دزفول، آقای غلامعلی کیانی با من تماس گرفت و گفت از پایگاه هوایی دزفول یک هلی‏کوپتر شینوک می‌‏فرستد تا افرادی را که در خرمشهر دستگیر شده بودند، برای بازجویی به دزفول ببریم. کمی بعد، یک هلی‏کوپتر شینوک و چند هلی‏کوپتر دیگر فرستاد. ما چشم‌‏ها و دست‌های دستگیرشدگان را بسته و در پادگان زندانی کرده بودیم. سپس آنها را سوار هلی‏کوپتر کردیم. همه آنها را به‏ طور فشرده در کف شینوک نشانده بودیم و از خرمشهر به دزفول پرواز کردیم تا در دزفول آنها را یکی‏ یکی بازجویی و سران‌شان را شناسایی کنند. از بین آنها پنج نفر افسر عراقی شناسایی شدند و بقیه بی‏‌گناه بودند. بعد از چند روز آنها را دوباره با اتوبوس به خرمشهر برگرداندیم. زمانی که می‌خواستیم سوارشان کنیم، گفتند که تعدادی باید به‌عنوان محافظ همراه‌شان بروند چون تعداد محافظان کم است؛ بنابراین خودم داوطلب شدم. آن زمان اصلاً به این فکر نمی‌کردیم که مثلاً من در چه سمت و جایگاهی هستم و این کار وظیفه من هست یا نه؟ احساس می‌کردیم که الان باید آنها را به دزفول ببریم و توضیحاتی درباره‏‌شان بدهیم و آنها را نگه دارند و بازجویی کنند. تقریباً موقع طلوع صبح آنها را روی باند نشانده بودیم. سپس سوارشان کردیم و خودمان هم از هلی‏کوپتر بالا رفتیم. در هلی‏کوپتر باز بود و بسته نمی‌‏شد. ما روی آن لبه دری که زنجیرش را با چکش بالا زده بودند و باز بود، ایستاده بودیم و بیرون را نگاه می‌کردیم. اگر یک نفر از آنها طناب دستش را باز می‌کرد یا مثلاً می‌خواست هُلمان بدهد، به ‏راحتی پایین می‌افتادیم. درباره اسلحه و مهماتی هم که از لشکر 92 گرفته بودیم، باید به این نکته اشاره کنم به افرادی که مسلح می‌شدند، کارت داده بودیم، ولی کسانی که اسلحه می‌گرفتند، وقتی می‌رفتند دیگر ارتباط‌مان با آنها قطع می‌شد. یعنی سازمان‏دهی چندانی در کار نبود. هر کس تعدادی را می‌شناخت، می‌توانست جمع کند و تا حدودی روی نیرو مشکل داشتیم. با همین وضعیت غائله خرمشهر تمام و امنیت در خرمشهر برقرار شد.
 
شکل‏‌گیری سپاه در خوزستان
اوایل سال 1358 از طرف فرماندهی کل سپاه پاسداران هیأتی به اهواز آمدند که سپاه آنجا را به ‏طور رسمی تأسیس کنند. آیت‏‌الله لاهوتی همراه با آقای منفرد، ناصر جبروتی و ابوشریف و چند نفر دیگر از اعضای این هیأت بودند. آنها به منزل آقای کیاوش رفتند. او آن زمان مدیرکل آموزش ‏و پرورش استان و چهره شناخته‏ شده در بین مبارزان خوزستان بود. آقای لاهوتی دو روز آنجا بود. من هم در منزل آقای کیاوش سکونت داشتم و همان جا با هم زندگی می‌کردیم.
گفتند می‌خواهیم سپاه را تشکیل بدهیم. آقای شمخانی راجع به گروه منصورون توضیح داد و آقای عبدالهادی کرمی کارتنی آورده بود که داخل آن قرآن و اسلحه‌ای بود که با آن گریم و دانشی را ترور کرده بود.
همچنین داخل آن کارتن اعلامیه‏‌های امام و یکسری اسناد و مدارک بود که نشان ‏دهنده فعالیت‌های او از قبل از انقلاب بود. آقای حسین علم‏ الهدی و عبدالهادی کرمی با هم آمده بودند و برای تشکیل سپاه پیشنهاد کردند که گروه موحدین مسئولیت آن را برعهده داشته باشد. عده‌‏ای دیگر هم که بچه‏‌های کمیته یا بچه‌های عرب خوزستان بودند، آمدند و تک ‏تک نظرات‌شان را گفتند. می‌خواستند بچه‏‌های عرب خوزستان مرکزیت سپاه را به دست بگیرند.
عد آیت ‏الله موسوی جزایری و آقای شفیعی و بعضی از علمای خوزستان، که حالا دقیقاً اسم‌هایشان یادم نیست، با آقای لاهوتی صحبت کردند و قرار شد آقای علم ‏الهدی، آقای شمخانی و آقای جهان ‏آرا و برادر رشید هسته مرکزی سپاه را تشکیل بدهند. محلی را در اختیارشان گذاشتند و بدین ترتیب هسته اولیه سپاه شکل گرفت.
 
تأسیس جهاد سازندگی در خوزستان
در جریان تأسیس جهاد خوزستان نیز من آنجا بودم. محمدتقی امان‏پور محور اصلی جهاد بود و تعدادی از بچه‏‌های خوزستان و خود من هم جزو شورای اولیه تشکیل جهاد خوزستان بودیم و با حدود هفت‏، هشت نفر جهاد را تشکیل دادیم.  در شکل‏‌گیری جهاد و حمایت از آن، به‌عنوان فرماندار که می‌توانستم امکانات در اختیارشان بگذارم، خیلی کمک کردم. در بیشتر جلسات تشکیل جهاد حضور داشتم که حدود بیست، ‏سی ساعت‏ شد. در این جلسات تعیین تکلیف کردیم که کارها را چگونه سازمان‏دهی کنیم و هیأت مرکزی چه کسانی باشند و به چه صورت حضور داشته باشند. در خوزستان که بودم با حزب جمهوری اسلامی درگیر نشدم. احتمال هم می‌دهم آن موقع اصلاً سراغ ما نیامدند و از زمانی که به ایلام رفتم، با حزب جمهوری اسلامی ‏آشنا شدم.
مدیریت بحران در خوزستان
درمورد جریانات خوزستان، در آن مقطع ما بحران‏‌های روزانه داشتیم یعنی اگر در اهواز، مسجد سلیمان، پالایشگاه آبادان، پتروشیمی یا در فولاد اتفاقاتی می‌افتاد، باید سریع به آن رسیدگی می‌شد. در واقع مدیریت بحران می‌کردیم. بیشتر اعتصابات هم به‏ علت تحریک چپی‏‌ها بود. بعضی اعتصابات هم منطقی بود؛ چون چند ماه از انقلاب می‌گذشت و خارجی‏‌ها همه رفته بودند. مدیران شرکت‏‌ها فرار کرده و کارها انجام نمی‌شد. در نیروگاه رامین هم روس‏‌ها مانده بودند، ولی نمی‌دانستند چه‏ کار باید بکنند؛ مثلاً در شرکت حفاری تعدادی خارجی و داخلی بودند که نمی‌دانستند باید چگونه عمل کنند. بالای هرم قدرت استان از هم پاشیده بود و ما اصلاً نمی‌دانستیم کارهایی که انجام شده، سوابقش چیست. وقتی هم به ما مراجعه می‌شد، فقط می‌فهمیدیم صورت مسأله چیست تا شاید بعداً بتوانیم راه‏‌حلی پیدا کنیم. مهم‏‌تر از همه این بود که بخشی از اسناد و مدارک و دارایی‏‌ها را برده بودند. از سویی دیگر آن قدر شایعه زیاد بود که مثلاً به ما گزارش می‌دادند فلان کس دارد اسناد و مدارک را می‌‏برد. ما باید او را می‌گرفتیم و بازجویی می‌کردیم. ما با آزمون و خطا بخشی از کارهای‌مان را پیش می‌بردیم و این باعث می‌شد روزی حدود بیست ساعت کارهای پیچیده‌ای را پرشتاب و سریع انجام بدهیم.
برای برقرار کردن امنیت در دشت آزادگان، خرمشهر، دزفول و مسجد سلیمان و همچنین اداره استان و تدارکات آن خیلی وقت گذاشتیم. چیدن نیروها و تقسیم کار و سازمان‏دهی مسائل بسیار پیچیده و وقت‏‌گیری بود. در دشت آزادگان به روستایی رفتم که بزرگان و اهالی آن روستا می‌گفتند بیست ‏وهشت سال است که فرمانداری به این روستا نیامده است. در آنجا علاوه بر اینکه شیخ آنجا برای ما غذا درست کرده بود، پیرزنی هم که سه تا مرغ داشت، هر سه را سر بریده و کباب کرده بود و اصرار داشت که باید به منزل من وارد بشوید. می‌گفت کل دارایی من همین سه تا مرغ بوده و می‌خواهم فرماندار و نفراتی که با او آمده‌‏اند، بیایند میهمان من باشند. ما هم به‏ جای رفتن به میهمانی شیخ، رفتیم و میهمان او شدیم. در آن سال‏‌ها وضعیت طوری بود که نمی‌شد به ‏عنوان مسئول بنشینی و دستور بدهی. باید حتماً می‌رفتی تا ببینی و بفهمی و تصمیم بگیری و اقدام کنی.
تجربه‌‏ای در این زمینه‌‏ها نداشتیم. بنابراین در آن هفت‏ هشت ماه اول با خیلی از مسائل و قواعد کارها آشنا نبودیم. مثلاً ما بعد از اینکه اولین سمینار استانداران و فرمانداران را برگزار کردیم، تازه توجیه شدیم و فهمیدیم وزارت کشوری هست، یعنی یک جایی هست که فرماندار تعیین می‌کنند و این نیست که شورایی برای این کار باشد. تازه فهمیدیم که مثلاً برای انتخابات به چه صورتی نتایج می‌آید و جمع می‌شود یا درمورد نیروی نظامی فهمیدیم که سه نوع نیروی انتظامی در کشور وجود دارد. برای مبارزه با مواد مخدر و معتادان، هتل اهواز را مصادره کردم و خودم به‏ عنوان فرماندار آنجا ایستادم و گفتم مسافران بیرون بروند و اتاق‏‌ها را به درمانگاه و محل اقامت معتادان تبدیل کنند. هرچه جوان معتاد وجود دارد، باید بگیریم، درست‌شان کنیم و بعد از ترک اعتیاد رهایشان کنیم بروند. گفتم کسی حق ندارد اینجا تماس بگیرد. غذا و جا برای مداوا به معتادان بدهید و یک دکتر هم آنجا گذاشتم. آقای مهندس بازرگان که نخست ‏وزیر بود، برای من نامه‌‏ای نوشته بود که آقای فرماندار اهواز، شما با چه مجوزی هتل اهواز را برای معتادان مصادره کرده‌‏اید. نوشتم: «بسمه تعالی ملاحظه شد‏، بایگانی شود.» آن اوایل اصلاً نظام اداری را بلد نبودیم و این‏طور نبود که مثلاً ما کارهای فرمانداری را بلد باشیم و به‏ دلیل آن ما را برای این کار انتخاب کرده باشند. بدون شک اگر کسانی می‌‏آمدند و می‌‏توانستند این کارها را به‏ طور سیستماتیک و علمی انجام بدهند، بهتر بود، اما در آن وضعیت اضطراری و با آن تنوع، پیچیدگی و گستردگی، کار خیلی دشوار و مشکلی بود و اگر توفیق الهی نبود، پیش نمی‌‏رفت. خداوند به ما کمک می‌کرد و استعداد و توانایی‌اش را هم داده بود. ما با صرف وقت خیلی زیاد، تصمیم‏ گیری‏‌های مهمی انجام دادیم و کارها را جلو بردیم و توانستیم در آن اوضاع بحرانی استان را اداره کنیم. بسیاری از افراد رژیم گذشته هنوز روی کار بودند و دولت موقت هم اصلاً به فکر خوزستان نبود. وقتی به ما اطلاع می‌دادند، می‌‏رفتیم و عزل‌شان می‌کردیم و اصلاً به کسی هم گزارش نمی‌‏دادیم. به‏ طرف می‌گفتیم از فردا تو نیستی و یک نفر دیگر را جای او می‌گذاشتیم و حکم می‌‏دادیم. واقعیت اینکه نمی‌‏دانستیم چگونه باید ادارات را مدیریت کرد. مثلاً اول صبح به اداره کشاورزی می‌‏رفتم و می‌گفتند این آدم مشروب‏ خور و دزد است. می‌نشستم تا ساعت 9 طرف می‌‏آمد و از او می‌‏پرسیدم اهل کدام شهر هستی؟ می‌گفت فلان جا. می‌گفتم همین امروز به شهرت برمی‏ گردی یا تو را توی گونی می‌کنم و می‌فرستم. می‌گفت خودم می‌‏روم و یکی دیگر را به جایش می‌گذاشتیم؛ یعنی سیستم آن‏طور نبود که دولت مرکزی بر شهرستان‏‌ها تسلطی داشته باشد و به همین دلیل حتی به خوزستان استاندار نفرستاده بود.
اوایل تشکیل دولت موقت، حاج‏ سیدجوادی وزیر کشور بود، سپس هاشم صباغیان به جای او آمد. به نظر من چون او مدت کوتاهی وزیر بود، در آن دولت فرصت رسیدگی به لایه‌‏های پایین مدیرکل‌‏ها در استان‏‌های دور را نداشت. توجه بیشتر به تهران، اصفهان، خراسان، کردستان، سیستان و بلوچستان و مازندران معطوف بود. ولی بعداً که به ایلام رفتم، مدیرکل‌‏ها را دیگر وزرا انتخاب می‌کردند و می‌‏فرستادند و دنبال کارهای مدیران کل بودند و سعی می‌کردند سیاست‏‌هایشان را از طریق اداره‏‌های کل در استان‏‌ها پیاده کنند که این مسأله نمود پیدا کرد. یعنی اواخر سال 1358 که برای استانداری ایلام رفتم، ادارات کل مسئول داشتند. من تا سال ۱۳۶۰ آنجا بودم.

افشای چهره مدنی در دیدار با آیت‌‏الله جمی
وقتی تیمسار مدنی استاندار خوزستان شد، با یک هواپیمای نیروی دریایی از پایگاه چابهار 130 میلیون تومان پول با خودش آورد و کل این مبلغ را به این دلیل که فرماندار اهواز بودم، تحویل من داد.  پشت اتاق استاندار، اتاق استراحتی بود که بسته‏‌های اسکناس را به آنجا بردم و زیر تخت چیدم و جلویش کارتن گذاشتم و رویش پتوی سربازی، تشک و لحاف اضافی قرار دادم. آن زمان ما گاوصندوق و امکانات لازم نداشتیم و هنوز این چیزها را بلد هم نبودیم. یک روز آقای آیت‏‌الله جمی، به استانداری آمد و مسائل و مشکلات شهر آبادان را با آقای مدنی مطرح کرد.
من هم در جلسه بودم و مدنی به من یادداشت داد که 500 هزار تومان از آن پول‌‏ها را به آقای جمی تحویل بدهم. من پول‏‌ها را در روزنامه بسته‌بندی کردم و به آقای مدنی دادم. او هم به آقای جمی داد و گفت: «این مبلغ در خدمت شما باشد و با تشخیص خودتان هر کجا که نیاز هست خرج کنید.» آیت‏‌الله جمی هم خیلی خوشحال شد و مدنی را بغل کرد و در گوش او دعا کرد و او را بوسید. ما هم پول‏‌ها را بردیم و پشت پیکانی گذاشتیم که آقای جمی با پسرش در آن بودند و بدرقه‌شان کردیم. آیت‏‌الله جمی خیلی خوشحال و راضی رفت. وقتی که برگشتیم، مدنی از جلوی در با شتاب رفت تا روی صندلی‏‌اش بنشیند. در این زمان با حالتی پیروزمندانه، دست‏‌هایش را محکم به هم زد و با خنده به من گفت: «دیدی چه بلاهتی از چشمانش می‌‏بارید و دیدی وقتی من این پول را به او دادم چقدر خوشحال شده بود؟ این الان می‌رود پول‌‏ها را خرج می‌‏کند و یک تعداد بیکار و معتاد و فقیر پول‏‌ها را می‌گیرند و می‌خوردند. این پول‏‌ها تمام می‌‏شود و او بزودی می‌‏آید تا دوباره پولی بگیرد.
این ‏دفعه که آمد باید دست من را ببوسد و کارهایی که گفتم، انجام دهد تا پول بعدی را به او بدهم.» به همین صراحت این مطالب را گفت. من در ‏حالی‏ که از این توهین‏‌ها و برخورد مدنی کاملاً متعجب و غافلگیر شده بودم، تازه متوجه شدم پشت این 130 میلیون تومانی که به من داده است، چه مطامع کثیفی وجود دارد. این پول‏‌ها را با این هدف آورده بود تا به سران عشایر و روحانیون بانفوذ بدهد و رأی بخرد. می‌خواست با این پول‌‏ها برای خودش محبوبیت ایجاد کند. من را هم خزانه ‏دار خودش کرده بود. در ابتدا برایم باورنکردنی بود. از این پول‌‏ها یک مقدار به شهرداری داده بودیم و یک مقدار هم در شهرهای مختلفی که برای حل مسأله و مشکلات به آنجا می‌رفتیم، به مسئولان آن شهرها داده بودیم که دست شان باز باشد و بتوانند کارهایی انجام دهند. رقم‏‌ها کم بود، مثلاً 100 هزار تومان، 200 هزار تومان و حداکثر 500 هزار تومان بود. در واقع مدنی با آن حرف به‏ نوعی اعلام کرد که این پول‏‌ها را قرار است این‏طوری خرج کنم. به نظرم اگر خیلی محتاط بود، می‌توانست چیزی نگوید، اما همین رفتارش موجب شد تا من از اهداف او آگاه شوم. سؤالی که اینجا مطرح می‌شود این است که تیمسار مدنی چگونه به فردی مانند من اینقدر اعتماد کرد که در حضور من مقاصدش را بروز دهد. او فرد کم ‏هوشی نبود که این کار را همین‏طور جلوی من انجام دهد. برای اینکه این مسأله روشن شود، باید ابتدا در مورد مدنی و روابطی که با او داشتم، بیشتر توضیح دهم.
احمد مدنی متولد سیرجان بود. وی از دانشجویان نیروی دریایی بود که برای ادامه تحصیلات به انگلستان رفته بود. بیشتر دوران خدمت خود را در بندرعباس و جزایر خلیج فارس گذرانده بود. در سال 1351 به ‏علت فعالیت‏‌های سیاسی از کار برکنار شد و از آن تاریخ تا پیروزی انقلاب به تدریس در علوم سیاسی و اقتصاد در دانشکده‌های مختلف در ایران پرداخت. او از اعضای جبهه ملی ایران بود. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، فرمانده نیروی دریایی و اولین وزیر دفاع جمهوری اسلامی ایران، از بهمن ۱۳۵۷ تا فروردین ۱۳۵۸، در دولت مهدی بازرگان شد. سپس در فروردین 1358 تا بهمن همان سال استاندار خوزستان بود. مدنی فرد کارآمد و پرکاری بود و از اذان صبح تا دوازده شب کار می‌کرد. وی سخنران هم بود و به ‏شدت خودش را باور داشت. غرور زیادی داشت و خودش را خیلی قبول داشت. آخوندزاده هم بود. پدرش روحانی و ساواکی بود، ولی از پدرش متنفر بود و دید بدی نسبت به آخوندها داشت. روزهای آخر سقوط رژیم پهلوی و اوایل انقلاب، ساواک نوارهایی از مکالمات خانم او با زن‏ برادر و برادرزنش ضبط کرده بود که در آنجا خانمش می‌گوید: «احمد می‌گفت خمینی باید برود توی فیضیه و کار را دست ما بدهد تا اداره کنیم. احمد خودش ناراحت است». به خانمش می‌‏گویند به او بگو از همراهی با انقلابی‏‌ها کناره‏‌گیری کند. خانمش می‌گوید: «نه او دیگر آلوده شده است. در دولت موقت پست گرفته است و الان دیگر نمی‌تواند، رها کند.» حرف‌هایی که وجود دارد، نشان می‌دهد که در خانواده خودش و خانمش نگاه ضد آخوندی حاکم بوده است.
این سوابق مدنی بود. وقتی که استاندار خوزستان شد، حدود دو ماه قبل از آن خوزستان استاندار نداشت. همان روزهای ابتدای ورودش به ‏عنوان استاندار خوزستان، من با او جلسه‌‏ای داشتم و به او گفتم که به ‏عنوان فرماندار اهواز و دشت آزادگان چه کارهایی را در استان انجام داده‌‏ام. او به ‏شدت به توانایی‏‌های من ایمان آورد؛ چون دید که من به‌عنوان یک جوان، در بدترین اوضاع بعد از انقلاب، اهواز، خرمشهر، مسجد سلیمان، دزفول، رامهرمز، شوشتر و آبادان را اداره کرده‏‌ام. اعتصابات کارگرانی که 10 هزار نفر، 10‏ هزار نفر جلوی فرمانداری می‌آمدند و تحصن می‌کردند را کنترل کرده‌ام. خلق عرب را هم کنترل کرده بودم. من مشکلات شهرهای مختلف استان خوزستان را به او گفتم؛ لذا به من اعتماد کرد و 130 میلیون پولی را که از نیروی دریایی آورده بود، به من داد تا نگه دارم. حجم اطلاعاتی که به او دادم، بسیار زیاد بود و او هم یادداشت کرد. سؤالاتی هم از من پرسید که جواب دادم. من هم ذهن بسیار فعالی داشتم. از طرفی هم چهار سال در آبادان درس خوانده بودم و استان را می‌شناختم و ارتباطات سیاسی و اجتماعی زیادی در خوزستان داشتم. بعد از انقلاب هم با حلقه اول بچه‌های انقلابی خرمشهر مثل جهان‏ آرا، فروزنده، احمد برازنده و اسماعیل زمانی ارتباط داشتم و در آبادان و اهواز هم از دوران دانشجویی با افرادی چون آقایان یحیوی، خواجه، نصیری، حاج ‏محمود ذغالی (صدر هاشمی)، حجازی، محمدزاده و احمدزاده ارتباط داشتم. این افراد هسته‌های انقلابی آبادان، خرمشهر و اهواز بودند؛ بنابراین آدم‌های معتبر، روحانیون و مبارزان را به او معرفی کردم و وضعیت شرکت نفت، وضعیت خلق عرب، نیروگاه رامین و وضعیت فولاد را برای او تشریح کردم. مدنی خوزستان را نمی‌شناخت. زمانی که فرمانده نیروی دریایی بود، بیشتر تمرکزش روی چابهار و بندرعباس بود. کرمان را می‌شناخت. قزوین را که درس می‌داد، می‌شناخت. جزایر هنگام و کیش را خوب می‌شناخت، اما اصلاً راجع به خوزستان شناخت کافی نداشت؛ بنابراین وقتی من اطلاعات دقیقی درباره خوزستان ارائه می‌دادم، برای او بسیار ارزش داشت.
اگر اطلاعاتی می‌خواست، بالطبع یا من می‌دانستم و برایش توضیح می‌دادم یا حداکثر با یک تماس اطلاعات لازم را برایش می‌گرفتم. مدنی نود درصد از نامه‌هایش را به من می‌نوشت. آن زمان کسی در استانداری نبود که احاطه و اشرافی به کار داشته باشد، چون قدیمی‌ها فرار کرده و رفته بودند. مدنی هم نیرویی نداشت، نیروهایش اعزامی و متعلق به نیروی دریایی و بندرعباس و چابهار بودند. چند نفری هم از خرمشهر آمده بودند که همگی افسر نیروی دریایی بودند. مثلاً سرهنگ حقیقی، فرمانده لشکر 92 زرهی اهواز بود. یعنی نیروهایش نظامی ‏بودند و در بخش غیرنظامی دستش خالی بود. برای اینکه تیم درست کنیم و استان را اداره کنیم، من شاه‏ کلیدش بودم. مجموع کسانی که مدنی با خودش آورده بود، مثل آقای صادقی، آقای قدیمی ماهانی، دکتر مهرآئین و آقای قاضی، افراد چندان توانمندی نبودند. سطح آنها آن‏قدر پایین بود که همان زمان هم که هنوز تجربه زیادی نداشتم، آنها را در حدی نمی‌دانستم که حتی بخشدار جایی بگذارم. سطح‌شان به ‏لحاظ هوشی یا کارآیی پایین بود. به همین دلیل در مجموع نیروهایی که در استانداری داشت، متوجه شد که من باهوش و توانمند هستم و احساس می‌کرد بین تمام کسانی که با خودش آورده بود، نیروی توانمندی مثل من ندارد. البته بین من و مدنی ارتباط عاطفی برقرار نشده بود. مدنی خودش را استاد و فردی باتجربه و اهل نظر و سطح بالا می‌دانست که می‌خواست رئیس‏‌جمهور شود و به من به ‏عنوان یک فرماندار جوان، باهوش و کارآمد نگاه می‌کرد. از نظر اعتقادی هم وقت نداشتیم که بخواهیم با هم صحبت کنیم. من فقط عملکردم را به او توضیح دادم. عملکردم در آن دو ماه قبل از آمدن او آن‏قدر قوی بود که در کنار اطلاعاتی که درباره استان و راه‏‌حل رفع مشکلات به او می‌دادم، شاید در ذهنش این‌طور فکر می‌کرد با توجه به اینکه در نیروهای وابسته به خود، فرد توانمندی ندارد، اگر رئیس‏ جمهور شد، من را نخست‌وزیر کند.
شاید این اتفاق می‌افتاد و رئیس‏ جمهور می‌شد، اما برخورد خائنانه‌اش با آیت ‏الله جمی، تمام این معادلات را به هم زد. فکر می‌کنم دلایلی که باعث شد در حضور من نیات خود را آشکار کند، این بود که اولاً اعتماد زیادی به من داشت و شاید می‌خواست به ‏نوعی من را آموزش بدهد که با آخوندها این‌طوری باید رفتار کنم. یا اینکه می‌خواست خودش را نشان بدهد که چقدر بزرگ و بالاتر از دیگران است. ثانیاً احساس کرد من فرد توانمند و جزو تیم ایشان هستم، پس هیچ اشکالی ندارد که من افکارش را بدانم برای اینکه هماهنگ جلو برویم. ثالثاً من پیش او از آقای جمی تعریف کرده و گفته بودم که جمی از روحانیون مبارز آبادان است. البته چون سکته کرده بود، صورتش کج شده بود. عقد من و خانمم را هم ایشان خوانده بود. مدنی می‌خواست تلنگری به تعریف من از ایشان بزند که احیاناً من طرف آقای جمی نروم و به خیال خودش روحانیون را بشناسم؛ چون روحانیت را قبول نداشت، می‌خواست من هم موضعش را بدانم و با او همراه شوم؛ بنابراین درباره آنچه که گفت، احتمال اینکه بی‌احتیاطی کرده باشد، به نظر من یک درصد است. البته این احتمال را که بی‌احتیاطی کرده باشد، رد نمی‌کنم، ولی نظرم این است که اعتقاد واقعی خود را گفت چون فکر می‌کرد من بدون شک در جبهه او هستم. من اگر جوانی بودم که پست برایم مهم بود، کاری علیه او نمی‌کردم. می‌گفتم او الان این پول را آورده است و می‌خواهد به روحانیون بدهد. به من هم اعتماد کرده است و حس درونی خودش را گفته است. بنابراین من هم با او همراهی کنم و چیزی نگویم. اگر رئیس‏ جمهور هم می‌شد، یا معاون اولش می‌شدم یا نخست ‏وزیر یا وزیرش. برای اینکه احساس می‌کرد امینش هستم. من در آن لحظه بین ارزش‏‌ها و مصالح انقلاب و منافع خودم، ارزش‏‌ها و مصالح انقلاب را انتخاب کردم. همان شب رفتم و موضوع را با امام در میان گذاشتم. سپس با هدایت آیت‏‌الله بهشتی علیه او اعلام جرم کردم که در آن تاریخ، یعنی یکم آبان ۱۳۵۸، هیچ‏ کسی جرأت این کار را نداشت. اگر من آدم بی‌‏عرضه‌‏ای بودم می‌گفتم تیمسار دریادار دکتر سیداحمد مدنی، فرمانده نیروی دریایی و وزیر دفاع بوده است و من هم جوانی بیش نیستم و چه‏ کار به این موضوع دارم. شاید هم چیزهایی از آیت‏‌الله جمی می‌‏داند که من نمی‌دانم. شاید چون پدرش سید و آخوند است، چیزهایی می‌‏داند که من نمی‌دانم و سکوت می‌کردم، اما در آن زمان حساس و سرنوشت‏‌ساز، منافع انقلاب را به ماندن در پست و ماندن در کنار مدنی ترجیح داده بودم. پس تشخیصم برای دفاع از حق درست بود. احساس کردم مدنی ناحق و جمی حق است. این برخورد هم منافقانه است. نیت مدنی هم تخریب و تضعیف روحانیت مبارز اصیل است و باید بروم و به امام بگویم.
وقتی تصمیم گرفتم نزد امام بروم و جریان مدنی را بگویم، چون امام خودش مدنی را انتخاب کرده بود، احتمال داشت به مدنی اطلاع بدهند که فرماندارت آمده علیه تو با امام صحبت کند و بعد هم اجازه ندهند که امام را ملاقات کنم. به نظر می‌رسد خداوند چشم من را باز کرده بود که چیزهایی را چند گام زودتر ببینم، بفهمم، دیده‌‏بانی کنم و سپس اقدام لازم را برای حفظ انقلاب انجام دهم. یکی از این موارد موضوع مدنی بود.

 

بــــرش

جریانات خوزستان در ابتدای انقلاب
در مورد جریانات خوزستان، در آن مقطع ما بحران‏‌های روزانه داشتیم یعنی اگر در اهواز، مسجد سلیمان، پالایشگاه آبادان، پتروشیمی یا در فولاد اتفاقاتی می‌افتاد، باید سریع به آن رسیدگی می‌شد. در واقع مدیریت بحران می‌کردیم. بیشتر اعتصابات هم به‏ علت تحریک چپی‏‌ها بود. بعضی اعتصابات هم منطقی بود؛ چون چند ماه از انقلاب می‌گذشت و خارجی‏‌ها همه رفته بودند. مدیران شرکت‏‌ها فرار کرده و کارها انجام نمی‌شد. در نیروگاه رامین هم روس‏‌ها مانده بودند، ولی نمی‌دانستند چه‏ کار باید کنند؛ مثلاً در شرکت حفاری تعدادی خارجی و داخلی بودند که نمی‌دانستند باید چگونه عمل کنند. بالای هرم قدرت استان از هم پاشیده بود و ما اصلاً نمی‌دانستیم کارهایی که انجام شده، سوابقش چیست. وقتی هم به ما مراجعه می‌شد، فقط می‌فهمیدیم صورت مسأله چیست تا شاید بعداً بتوانیم راه‏‌حلی پیدا کنیم. مهم‏‌تر از همه این بود که بخشی از اسناد و مدارک و دارایی‏‌ها را برده بودند. از سویی دیگر آن قدر شایعه زیاد بود که مثلاً به ما گزارش می‌دادند فلان کس دارد اسناد و مدارک را می‌‏برد. ما باید او را می‌گرفتیم و بازجویی می‌کردیم. ما با آزمون و خطا بخشی از کارهای‌مان را پیش می‌بردیم و این باعث می‌شد روزی حدود بیست ساعت کارهای پیچیده‌ای را پرشتاب و سریع انجام بدهیم.

 

بــــرش

نامه بازرگان به فرماندار اهواز
ما بعد از اینکه اولین سمینار استانداران و فرمانداران را برگزار کردیم، تازه توجیه شدیم و فهمیدیم وزارت کشوری هست، یعنی یک جایی هست که فرماندار تعیین می‌کنند و این نیست که شورایی برای این کار باشد. تازه فهمیدیم که مثلاً برای انتخابات به چه صورتی نتایج می‌آید و جمع می‌شود یا درمورد نیروی نظامی فهمیدیم که سه نوع نیروی انتظامی در کشور وجود دارد. برای مبارزه با مواد مخدر و معتادان، هتل اهواز را مصادره کردم و خودم با‏عنوان فرماندار آنجا ایستادم و گفتم مسافران بیرون بروند و اتاق‏‌ها را به درمانگاه و محل اقامت معتادان تبدیل کنند. هرچه جوان معتاد وجود دارد، باید بگیریم، درست‌شان کنیم و بعد از ترک اعتیاد رهایشان کنیم، بروند. گفتم کسی حق ندارد اینجا تماس بگیرد. غذا و جا برای مداوا به معتادان بدهید و یک دکتر هم آنجا گذاشتم. آقای مهندس بازرگان که نخست ‏وزیر بود، برای من نامه‌‏ای نوشته بود که آقای فرماندار اهواز، شما با چه مجوزی هتل اهواز را برای معتادان مصادره کرده‌‏اید. نوشتم: «بسمه تعالی ملاحظه شد‏، بایگانی شود.»

جستجو
آرشیو تاریخی