نحوه شروع به کار استاندار ایلام در سال 58
اصغر ابراهیمیاصل: وقتی وارد اتاق شدم، سرپرست استانداری در سمت بالای اتاق پشت یک میز بزرگ سیاهرنگ و روی صندلی خیلی بزرگی نشسته بود. سلام کردم و گفت: امرتان را بفرمایید. گفتم: حال شما خوب است؟ گفت: میگویم آقا امرتان را بفرمایید. گفتم: اجازه میدهید که بنشینم؟ گفت: آقا بفرمایید تعطیل است، شب جمعه است. گفتم کاغذی به من داده و نوشتهاند که ظاهراً من باید بیایم و آنجا بنشینم و کار کنم. حکم آقای هاشمیرفسنجانی را نشان دادم. نگاه کرد و متوجه شد.
بررسی جلد نخست کتاب سالهای بیحصار، از مجموعه خاطرات اصغر ابراهیمیاصل به دورههای ابتدای پیروزی انقلاب رسید و ابراهیمیاصل درباره حال و هوای آن روزهای کشور و نحوه اداره کشور سخن گفته است. وی به این مباحث اشاره کرده که شرایط روزهای ابتدای پیروزی انقلاب، چگونه بوده و وی در مقام فرماندار اهواز، به چه نحو با مشکلات برخورد میکرد. ابراهیمیاصل همچنین به برخی اعتصابات کارگری، فعالیتهای چپیها و منافقین نیز اشاره و عنوان کرد که این گروهها تلاش میکردند تا در روند اجرای امور اختلال ایجاد کنند. در شماره امروز نیز وی پیرامون حوادث دورههای نخست انقلاب اسلامی ایران سخن گفته است.
انتخابات مجلس اول در خوزستان
در خوزستان انتخابات مجلس اول شورای اسلامی بسیار باشکوه برگزار شد و مردم مشارکت خوبی داشتند. آمار مشارکت بسیار بالا بود که البته چند دلیل داشت. اصولاً خوزستانیها خونگرم و علاقهمند هستند و عشایر و گروههای مختلف آنجا دلشان میخواهد که نمایندگان خودشان را به مجلس بفرستند؛ یعنی عربها به نظر شیخ نگاه میکنند، شیخ اگر بگوید به فلان کس رأی بدهید، همه میروند به او رأی میدهند. بجز این، قبایل نیز با هم توافق میکنند که به چه کسی رأی بدهند. آنها هم میخواستند افرادی از قبایل خودشان یا کسانی که حامی قبایلشان هستند، به مجلس راه پیدا کنند. دلیل دیگر این بود که فکر میکردند در شناسنامههایشان باید مهر جمهوری اسلامی بخورد. ما هم برای حضور افراد کارهایی در زمینه اعتمادسازی انجام داده بودیم؛ مثلاً معتمدین زیادی را، بدون اینکه بگوییم این عرب، عجم، شوشتری، دزفولی یا اصفهانی است، انتخاب کرده بودیم و نقش خیلی خوبی به آنها داده و در بردن صندوقها، حضور پیداکردن پای صندوقها و برقراری امنیت شرکت دادیم. اگر به آمار و سوابق آن انتخابات مراجعه کنید، میبینید که درصد بالایی از مشارکت را در انتخابات داشتیم. کسانی هم که در دور اول مجلس انتخاب شدند، سه چهار دوره دیگر هم نماینده شدند؛ مثلاً آقای رشیدیان یا آقای کیاوش چندین بار نماینده شدند. ما هیچ صندوقی را ابطال نکردیم و هیچ حادثهای نداشتیم که مثلاً صندوقی را آتش بزنند یا مشکلی پیش بیاید. شمارش هم خیلی خوب انجام شده بود. بیشتر نمایندگان ما هم که انتخاب شده بودند، تأیید صلاحیت شدند و مشکلی نداشتند.
جریان ضدانقلاب در خوزستان
پس از پیروزی انقلاب اسلامی، گروهکها فعالیت خیلی پیچیده و سنگینی را در مناطق مختلف کشور داشتند. هر روز توطئه میکردند. براساس اطلاعاتی که داشتیم، میدانستیم آنها در خوزستان هم دارند توطئه میکنند و ما باید آن را خنثی کنیم. ابزارهای خنثی هم به طور وسیع دستمان نبود، ولی فضا، فضای معنوی خوبی بود؛ یعنی آن فضای انقلابی و معنوی که در آن صبوری، همکاری، احساس مسئولیت و دلسوزی حس میشد و موجب پیروزی انقلاب در سال 1357 شده بود، در سالهای 1358 و 1359 هم ادامه داشت و با اینکه بیتجربه و جوان بودیم و صرفاً از تحصیلات، هوش و ارتباطاتمان میتوانستیم استفاده کنیم، کمک میکرد تا مسائل بحرانی را در آن مقاطع حل کنیم. ضدانقلاب و گروهکهای چپ به طور استراتژیک در مراکز اهواز همچون صنعت نفت، فولاد و نیروگاهها نفوذ کرده بودند. در جریان خلق عرب مرکز ثقلشان به طور عمده مسجد سلیمان، آبادان و تا حدودی هم در خرمشهر و اهواز بود، اما بیشتر مرکز آنها در آبادان و مسجد سلیمان بود. گروهکها آن موقع هنوز چهره واقعیشان مشخص نبود و به آن وضوحی که سال 1360 در مقابل نظام موضعگیری کردند، مواضعشان را آشکار نمیکردند. خیلی از آنها ظاهرالصلاح میآمدند و زمانی که گروههای کارگری تحصن میکردند، سخنگویشان بودند و امتیازخواهی میکردند و دنبال این بودند که بتوانند نظرات خودشان را تحمیل کنند. دوستانی هستند که اسمهای شان را نمیگویم و بعضیهای شان الان مسئولاند و الحمدلله تغییر جهت داده اند و دیگر آن حالت ها را ندارند، ولی آن زمان با گروههای چپی میآمدند و متحصن میشدند. یکی از تحصنهای آنها حدود 36 ساعت در فرمانداری طول کشید. در این تحصن جمعیتی چند هزار نفری در خود فرمانداری و خیابانهای اطراف استانداری و فرمانداری، که نزدیک هم بود، جمع شده بودند. سران آنها چپی بودند؛ یعنی از گروههایی چون امتی و پیکاری و منافقین بودند. تعدادی از آنها بعداً خودشان را از منافقین جدا کردند. یادم هست نزدیک به 22 ساعت در دفتر کار خودم در حالی کار میکردم که این متحصنین روی میز یا روی زمین دفترم نشسته بودند و من آن قدر با آنها صحبت میکردم که تحت تأثیر قرار میگرفتند و اجازه میدادند که من نامه ها را بگیرم و جواب بدهم یا اجازه میدادند که بتوانم نمازم را بخوانم یا غذا به داخل بیاورند. ما طی دورانی با آنها درگیری داشتیم، منتها استراتژی آنها در خوزستان حذف و درگیری فیزیکی با مسئولان وقت نبود. به نظرم مجاهدین از جایی گرا گرفته بودند که با افرادی مثل بنی صدر و مدنی همراهی کنند و توافقاتی شده بود. مجاهدین خلق در تهران هم مشابه همین رفتار را داشتند و رجوی و این سازمان با بنی صدر توافقاتی کرده بودند؛ یعنی در تحلیل آنها آمدن کسی مثل بنی صدر یا مدنی به عنوان رئیس جمهور مطلوب بود؛ به همین دلیل حداقل در آن مقطع بنای درگیری با فرمانداری و استانداری را نداشتند، اما به علت اینکه آن موقع هنوز در زمینه حفاظت مسئولان کاری انجام نشده بود، اگر میخواستند کارهای تروریستی انجام بدهند، حتماً میتوانستند به فرمانداری و استانداری آسیب بزنند. در بازدیدهای زیادی که ما از شهرهای مختلف داشتیم و در ادارات و سازمانهای آن شهرها سخنرانی میکردیم و با مردم جلسه میگذاشتیم، آسیب زدن به ما خیلی راحت بود، ولی فکر میکنم در آن هفت هشت ماه اول سال 1358، استراتژی مجاهدین خلق برخورد نظامی با مسئولان استان خوزستان نبود. من آن موقع چنین حسی نداشتم. ضمن اینکه مسائل آن قدر متنوع و درهم بود که کلاً بحث مجاهدین خلق را پیگیری نمیکردیم. ما بحث ضدانقلاب را پیگیری میکردیم. از نظر ما هرکسی که آن موقع میخواست نظم را برهم بزند و خوزستان را جدا کند و هرکسی که میخواست مردم را تحریک و آشوب به پا کند، ضدانقلاب بود. در آن طیف ضدانقلاب از اُمرای ارتش، جریان خلق عرب، تعدادی از سران عشایر، چپیها و گروهکهای دیگری دیده میشد که به جاهای مختلف مثل عراقیها یا جبهه التحریر خوزستان وابسته بودند، حتی یکی دو تا از روحانیون بودند که شورای انقلاب استان را قبول نداشتند و میخواستند قدرت دست خودشان باشد. آنها عدهای را دور خودشان جمع کرده بودند و اذیت میکردند. چند نفری از آقایان هم بودند که همان موقع ما با آنها مشکل داشتیم و سوابق خوبی هم نداشتند و در زمان گذشته در ظاهر مداح رژیم بودند و مشکلاتی داشتند، ولی بعد از پیروزی انقلاب به دنبال سهمی در حاکمیت بودند و هر روز برای ما بحرانسازی میکردند؛ لذا به نظرم حرکتهایی که منافقین در تهران انجام میدادند، برای به دست آوردن قدرت و حکومت بود، اما در خوزستان تهاجمی نبودند و کارشان فقط تبلیغی و فرهنگی و یارگیری بود. در آن هفت هشت ماه خاطره ای ندارم که کار خیلی جدی انجام داده باشند.
شرکتهای خارجی در خوزستان
یکی از مشکلاتی که در اوایل ورودم به خوزستان با آن درگیر بودم، موضوع شرکتهای خارجی در خوزستان بود. از جمله این شرکتها، شرکت کشت و صنعت کارون، شرکت لولهسازی خوزستان، شرکت فولاد و شرکت نفت بودند. همچنین مسائل مربوط به مناطق نفتخیز برای NGLها، پالایشگاه آبادان، پتروشیمی، اسکله، تأسیسات سرچاهی، خطوط لوله، مخابرات و سیستم توزیع همگی به رسیدگی و مدیریت نیاز داشت. ما برای اداره شرکتها جلسات متعددی برگزار کردیم. در مورد نیروگاه رامین که در اختیار روسها بود، پس از آنکه با آنها جلسهای گذاشتیم و مسائلشان را حلوفصل کردیم و پولشان را دادیم، وادارشان کردیم بمانند، کار کنند و نیروگاه را تکمیل کنند. برای حل مشکلات راهآهن و یکسری از صنایع دیگر هم که سایزشان به آن اندازه نبود ولی وضعیت آنها هم تعیینکننده بود، جلساتی برگزار کردیم. شرکت ملی حفاری نیز مشکلات زیادی را ایجاد کرده بود، چون شرکتهای مختلف حفاری امریکایی رفته و همه ادغام شده بودند و مدیریت توانمند و مورد قبولی وجود نداشت و کارگران آن هر روز تحصن میکردند.
سه مشکل اساسی در آنجا وجود داشت: اول نداشتن مدیر برای شرکتها بود. خیلی زود فهمیدیم اشکال عمده این است که مدیران خارجی این شرکتها رفتهاند و چون پرسنل ایرانی همیشه بهعنوان دست و بازو به کار گرفته شده بودند، هیچکس نمیدانست چکار باید بکند؛ یعنی پروژه یا کاری تعریف نشده بود. هیچ نقشهای در دست آنها نبود و کارفرمایی وجود نداشت. مثل این بود که سر سیستمی را بریده باشند و دستها و پاها داد میزدند به ما کمک کنید؛ بنابراین سیستم فاقد قوه عاقله و تصمیمگیرنده بود. اولین کاری که کردیم این بود که به این شرکتها رفتیم و جلسه گذاشتیم و صحبت کرده و مدیرانی را از بین بچههای متدین و باسواد آنجا تعیین کردیم و حکم سرپرستی به آنها دادیم تا بتوانند این شرکتها را مدیریت کنند. البته کشمکش خیلی زیادی بین چپیها و کسانی که قبلاً با رژیم گذشته همکاری کرده و آدمهای فاسدی بودند، وجود داشت. چون انقلاب شده بود، این افراد تغییر ماهیت داده و یکی، دو تا از آنها جلو افتاده بودند و مدافع یا محرک بقیه بودند. تا جایی که میشد از متدینها اطلاعات میگرفتیم و آنها را شناسایی میکردیم. در هر شرکتی هم به نسبت نیاز، بین 4 تا 10 نفر را شناسایی کرده و حکمی به آنها میدادیم. اگر در خوزستان به سوابق مراجعه شود، من کلی حکم دستی داده و افراد را برای مدیریت این شرکتها منصوب کردهام. بعضی از اینها ماندهاند و چندین سال کار کردهاند. آن زمان اصلاً فکر نمیکردیم به فرماندار ربطی ندارد که برای نیروگاه یا شرکت ملی حفاری مدیر تعیین کند. اصلاً نمیدانستم وقتی نخستوزیر میگوید کاری را نکن، نباید بایگانی کرد. با وجود اینکه کار ما قانونی نبود، در آن اوضاع آشفته همین که تصمیم میگرفتیم و حکمی میدادیم و مدیرانی را منصوب کرده و برایشان برنامه تعیین میکردیم و به آنها امید میدادیم که تولید کنند و حمایتشان میکردیم، خیلی مؤثر بود.
مشکل دوم بیکاری بود. نیروی انسانی زیادی که آنجا بودند به علت چند ماه اعتصاب و تعطیلی بعد از انقلاب بیکار بودند و حقوقی دریافت نمیکردند و پول لازم داشتند. این را مدنی درست تشخیص داده بود و آن 130 میلیونی که آورده بود، برای این بود که از این پول استفاده کند تا بتواند مُسکنِ مشکلات باشد. آن موقع 130 میلیون تومان پول خیلی زیادی بود و قیمت دلار 68 ریال یا 7 تومان بود. اگر این مبلغ را تبدیل کنیم رقمی معادل بیش از 18.5 میلیون دلار میشود که معلوم است در آن زمان آن مقدار پول چقدر زیاد و کارساز بود. وقتی جایی میرفت و بحران یا مشکلی بود، یک مقدار که کمک کرده و امکانات را فراهم میکرد، کار راه میافتاد و مشکل حل میشد. مشکل سوم تحریک مجاهدین، گروهکها و خلق عرب برای تحصن و اعتصاب بود؛ یعنی نیروهای کارگری بدون اینکه بدانند چه میخواهند، ابزار جریان سیاسی شده بودند. در آن اعتصاب 36 ساعته که مردم در فرمانداری تحصن کردند، خواستهشان چیزهای سادهای بود که واقعاً میتوانستند پنج نفر را تعیین کنند و ما با پنج نفر به تفاهم برسیم و بقیه بروند کار کنند، اما احساسشان این بود که باید حقشان را بگیرند. توفیقی که خدا به من داد این بود که خیلی صبر و حوصله داشتم و با صحبت کردن و بیان مطالب برای مردم روشنگری میکردم. این خیلی مهم بود. خدا به من کمک کرده بود و ترس نداشتم و راحت صحبت میکردم. یک سخنرانی در مرکز الثقافی اهواز داشتم که برای دو،سه هزار نفر سخنرانی کردم. شاید الان نتوانم آن سخنرانی را انجام دهم، ولی آن زمان بسیار مؤثر بود و خیلیها میگویند ما شما را از آن سخنرانی مرکز الثقافی شناختیم. احساس خودم این بود که یک دست غیبی هم هست که برای حل مسائل به ما کمک میکند. فضا هم فضایی بود که واقعاً با عشق، امید، دلگرمی و جهادی کار میکردم. احساسم این بود که انقلاب شده است و چند روزی مسئولیت فرمانداری را به من سپردهاند، مردم هم به ما مراجعه میکنند و تا جایی که میتوانیم باید گرهگشایی کنیم و مسائل را حل کنیم؛ لذا عمده مسائل کارگری با صحبت کردن، دعوت به مدارا و بهکارگیری خود آنها در اداره امور و تا حدودی افشاگری در مورد کسانی که میخواستند آرامش را به هم بزنند و منافق بودند، حل میشد. شاید 90 درصد مسائل حل میشد و 10 درصد بود که گره میخورد و وقت زیادی میبرد و لازم بود روحانیت یا عوامل انتظامی برای حل آن به کمک ما بیایند تا بتوانیم وضعیت را کنترل کنیم.
قبل از آقای مدنی، خوزستان استاندار نداشت. من که فرماندار اهواز بودم، نه تنها این شهر بلکه دشت آزادگان، خرمشهر، آبادان، مسجدسلیمان و ایذه را هم اداره میکردم. کارکرد استاندار را داشتم، اما حکم استانداری نداشتم. حکم فرمانداری من را هم اول آقای حاج سید جوادی و سپس آقای صباغیان داده بودند. زمانی که تیمسار مدنی استاندار خوزستان شد، من فرماندار اهواز بودم، اما مدتی سرپرستی فرمانداری دشت آزادگان و خرمشهر به من واگذار شد و هر سه جا را اداره میکردم.
تکمیل پرونده مدنی
پس از استعفای من از فرمانداری دشت آزادگان، دهم یا یازدهم آبان 1358، کارم در آنجا تمام شد. دریادار مدنی از طریق آیتالله اشراقی باخبر شده بود که من علیه او اعلام جرم کردهام و برای پیدا کردن من پنج میلیون تومان جایزه گذاشته بود. پس از رسانهای کردن متن استعفا و اعلام جرم علیه تیمسار دریادار سیداحمد مدنی، استاندار خوزستان، به سپاه رفتم و به عنوان مسئول اطلاعات سیاسی سپاه مشغول به کار شدم و با آقای محسن رضایی که در قسمت اطلاعات و تحقیقات بود، همکاری میکردم. در سال 1358 از طرف سپاه مأموریتی برای تکمیل پرونده تیمسار دریادار مدنی و مجموعهای که به او وابسته بودند، به من محول شد، چون فکر میکردند که خطر وقوع کودتایی از سوی جریان مدنی وجود دارد. آقای محسن رضایی برای پرونده مدنی، پرونده فولادی و پرونده دیگری من را فرستاد و از من خواست تا درباره مدنی و کسانی که با وی همکاری میکردند، تحقیق و مدارک مورد نیاز را تکمیل کنم. اسم مستعار من در آن زمان اسلامی بود (احکامی را که با اسم اسلامی برایم صادر شده بود تا بتوانم روی پرونده مذکور تحقیق کنم، هنوز دارم). طی مأموریتی عازم کرمان شدم و مدتی روی این پرونده تحقیق کردم. در کرمان مشغول تکمیل کارهای میدانی مربوط به مدنی و همینطور رسیدگی به سایت موشکی در سیرجان بودم که بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به دست عدهای تخلیه شده بود و پانصد هکتار از اراضی آن را برای کشت به کشاورزان محلی داده بودند.
مشغول جمعآوری، مطالعه و بررسی اسناد و مصاحبه با افرادی بودم که اطلاعاتی در این زمینه داشتند تا بتوانم گزارشها را تکمیل و برای اطلاعات و تحقیقات سپاه بفرستم. در همین ایام بود که از وزارت کشور با منزل آقای کیاوش تماس گرفته بودند و دنبال من میگشتند. وقتی با منزل آقای کیاوش تماس گرفتم تا از اعضای خانواده احوالپرسی کنم، گفتند سه روز است که از وزارت کشور دنبال شما میگردند، شماره تلفن دفتر وزیر کشور را داده بودند. آن موقع آقای اکبر هاشمیرفسنجانی، سرپرست وزارت کشور شده بودند. با ایشان تماس گرفتم و گفت: سریع به تهران بیایید. گفتم: برای چه؟ گفت: سه روز است که ما حکم شما را برای استانداری ایلام زدهایم. من به شوخی گفتم که ایلام کجاست؟ گفتند: حالا بیا میفهمی که کجاست!
انتصاب به استانداری ایلام
وقتی به تهران آمدم و به وزارت کشور رفتم، آقای هاشمی توضیح مختصری داد و حکمی به من داد که میتوانم بگویم این حکم در حد یک سطر در کاغذ کوچکی به اندازه A5 نوشته شده بود که هنوز آن را با امضای آقای هاشمی دارم. حکم به این مضمون بود که برادر ابراهیمیاصل به موجب این حکم به عنوان استاندار ایلام و پشتکوه تعیین میشوید. آن موقع رسم نبود که استاندار را معرفی کنند. فقط حکمی به من دادند و هیچ توضیحاتی ندادند که چگونه باید امور استانداری را اداره کنم و وظایفم چیست. سؤال کردم، در حال حاضر استان ایلام، استاندار دارد که من کار را از او تحویل بگیرم؟ گفت: خیر، در استان درگیری پیش آمده و استاندار ایلام آنجا را رها کرده و رفته است. مقداری درگیری هم در استان هست. در دو جا جلوی مردم را میگیرند و ماشینها را لخت میکنند. عشایر هم در دو جا درگیر هستند و استان مقداری مشکلات دارد و اوضاع بحرانی شده است. آقای هاشمی در همین حد اطلاعات به من داد، آنهم در حالی که ایستاده بودیم و فرصت نشستن و صحبت نبود. من نامه را گرفتم و به سمت خانه رفتم و گفتم که عازم استان ایلام هستم.
ابتدا به خوزستان رفتم و در آنجا چهار نفر شامل آقایان حمید حزامی، هواشمیان، محمدرضا فرهادی و محمد طاهری را انتخاب کردم و با یک لندرور همراه با هم وارد استان ایلام شدیم. همان ابتدا از شهرهای موسیان، دهلران، چلات، مهران، رضاآباد و ایوان و صالحآباد دیدن کرده و مقداری اطلاعات از مردم هر شهر هم کسب کردیم که بعداً برای اداره استان به ما کمک کرد. سپس به سمت ایلام رفتیم. تقریباً یکروز و نیم این مسافت کوتاه را طی کردیم. هر جایی که پیاده میشدیم، بدون اینکه آشنایی بدهیم با مردم صحبت میکردیم و به مراکز خرید و مساجد میرفتیم و سعی میکردیم بفهمیم افراد شاخص در آنجا چه کسانی هستند و مسائل و مشکلاتشان چیست. آن زمان مردم به راحتی به هم اعتماد میکردند و حرفهایشان را میزدند. وقتی که ما میپرسیدیم، معتمد این محل چه کسی است یا روحانی محل کیست؟ جواب میدادند و ما یکسری اسامی را ازجمله نام آیتالله حیدری، حجتالاسلام مروارید، آقای تعمیرکار و آقای سلطانی را مرتب میشنیدیم و یاد میگرفتیم. اصلاً فهمیدیم عشایر چه کسانی هستند و تعدادی از رؤسای عشایر را شناسایی کردیم. عشایر خزل، ارکوازی، شوهان، میش خاص و ملکشاهی؛ اینها اسمهایی بود که اصلاً نشنیده بودیم و اطلاعاتی از آنها نداشتیم. پنجشنبه بعدازظهر بود که ما به ایلام رسیدیم و به سمت استانداری رفتیم. قبل از اینکه به طور رسمی کار را شروع کنیم، از اوضاع استان اطلاعات میدانی به دست آورده بودیم و در ماشین هم بحث و تحلیل میکردیم که استان را بهتر بشناسیم. وقتی به ساختمان استانداری رسیدیم، من در زدم و فردی به نام آقای پرویزی، که خدمتکار استانداری بود و الان مرحوم شده است، در را باز کرد. ایشان مرد مسن و بلندقدی بود. گفت: چه کار دارید؟ گفتم: من با سرپرست استانداری کار دارم. گفت: چه کسی سرپرست استانداری است؟ گفتم: نمیدانم، هر کسی که سرپرست استانداری است. بعد او گفت: شنبه بیایید. گفتم: نه، من کار واجبی دارم، الان باید بیایم. گفت: پس بایستید، رفت و ده دقیقه بعد آمد و گفت که داخل بیایید. رفتیم داخل نشستیم و پس از چند دقیقه گفت که آقا اگر به دنبال کار میگردید، روز شنبه دیپلمههای بیکار را ثبتنام میکنند و وام هم به ایشان میدهند. گفتم: نه دنبال کار نمیگردم، ولی قرار است اینجا یک کارهایی را انجام بدهم. چند دقیقه دیگر منتظر شدیم. سرپرست استانداری فردی آذربایجانی به نام دکتر آلیاری بود و دکترای جغرافیا داشت. او داخل اتاق بود. بعد از چند دقیقه آقای پرویزی به ما گفت وارد دفتر استانداری شویم. داخل رفتیم. یک اتاق بزرگ به اندازه تقریباً یکچهارم سالن بسکتبال بود. ساختمان استانداری ساختمانی قدیمی با معماری خانههای قدیمی بود که در گذشته محل استقرار والیها بوده که آنها نمایندگی دولت را داشتند. وقتی وارد اتاق شدم، سرپرست استانداری در سمت بالای اتاق پشت یک میز بزرگ سیاهرنگ و روی صندلی خیلی بزرگی نشسته بود. سلام کردم و گفت: امرتان را بفرمایید. گفتم: حال شما خوب است؟ گفت: میگویم، آقا امرتان را بفرمایید. گفتم: اجازه میدهید که بنشینم؟ گفت: آقا بفرمایید تعطیل است. شبجمعه است. گفتم کاغذی به من داده و نوشتهاند که ظاهراً من باید بیایم و آنجا بنشینم و کار کنم. حکم آقای هاشمیرفسنجانی را نشان دادم. نگاه کرد و متوجه شد. گفت: آقا ببخشید؛ من نشناختم و کسی به ما اطلاع نداده بود. خواهش میکنم بفرمایید بنشینید. با او مقداری صحبت کردم و مقداری از اطلاعاتی را که لازم داشتیم، از او گرفتیم. شروع به کار ما اینطور آغاز شد. من در آن بررسی میدانی به این نتیجه رسیده بودم که استان رها شده و عدهای، که بیشتر منافقین بودند، اختلافات قومی عشایر را دامن زدهاند. به طور طبیعی اختلافات قومی که در زمان شاه سرکوب میشد، فرصت بروز پیدا کرده بود و عشایر اختلافات خود با یکدیگر را تازه کرده بودند و در واقع درگیری شدیدی بین دو عشیره بزرگ در جریان بود و تعدادی از دو طرف کشته و استان ناامن شده بود.
بــــرش
حکم دستی به افراد برای مدیریت شرکتها
خیلی زود فهمیدیم اشکال عمده این است که مدیران خارجی این شرکتها رفتهاند و چون پرسنل ایرانی همیشه بهعنوان دست و بازو به کار گرفته شده بودند، هیچکس نمیدانست چکار باید بکند؛ یعنی پروژه یا کاری تعریف نشده بود. هیچ نقشهای در دست آنها نبود و کارفرمایی وجود نداشت. مثل این بود که سر سیستمی را بریده باشند و دستها و پاها داد میزدند به ما کمک کنید؛ بنابراین سیستم فاقد قوه عاقله و تصمیمگیرنده بود. اولین کاری که کردیم این بود که به این شرکتها رفتیم و جلسه گذاشتیم و صحبت کرده و مدیرانی را از بین بچههای متدین و باسواد آنجا تعیین کردیم و حکم سرپرستی به آنها دادیم تا بتوانند این شرکتها را مدیریت کنند. البته کشمکش خیلی زیادی بین چپیها و کسانی که قبلاً با رژیم گذشته همکاری کرده و آدمهای فاسدی بودند، وجود داشت. چون انقلاب شده بود، این افراد تغییر ماهیت داده و یکی، دو تا از آنها جلو افتاده بودند و مدافع یا محرک بقیه بودند. تا جایی که میشد از متدینها اطلاعات میگرفتیم و آنها را شناسایی میکردیم. در هر شرکتی هم به نسبت نیاز، بین 4 تا 10 نفر را شناسایی کرده و حکمی به آنها میدادیم. اگر در خوزستان به سوابق مراجعه شود، من کلی حکم دستی داده و افراد را برای مدیریت این شرکت ها منصوب کردهام. بعضی از اینها ماندهاند و چندین سال کار کردهاند. آن زمان اصلاً فکر نمیکردیم به فرماندار ربطی ندارد که برای نیروگاه یا شرکت ملی حفاری مدیر تعیین کند. اصلاً نمیدانستم وقتی نخست وزیر میگوید کاری را نکن، نباید بایگانی کرد.
بــــرش
حل مسائل کارگری در ابتدای انقلاب
توفیقی که خدا به من داد این بود که خیلی صبر و حوصله داشتم و با صحبت کردن و بیان مطالب برای مردم روشنگری میکردم. این خیلی مهم بود. خدا به من کمک کرده بود و ترس نداشتم و راحت صحبت میکردم. یک سخنرانی در مرکز الثقافی اهواز داشتم که برای دو، سه هزار نفر سخنرانی کردم. شاید الان نتوانم آن سخنرانی را انجام دهم، ولی آن زمان بسیار مؤثر بود و خیلیها میگویند ما شما را از آن سخنرانی مرکز الثقافی شناختیم. احساس خودم این بود که یک دست غیبی هم هست که برای حل مسائل به ما کمک میکند. فضا هم فضایی بود که واقعاً با عشق، امید، دلگرمی و جهادی کار میکردم. احساسم این بود که انقلاب شده است و چند روزی مسئولیت فرمانداری را به من سپردهاند، مردم هم به ما مراجعه میکنند و تا جایی که میتوانیم باید گرهگشایی کنیم و مسائل را حل کنیم؛ لذا عمده مسائل کارگری با صحبت کردن، دعوت به مدارا و بهکارگیری خود آنها در اداره امور و تا حدودی افشاگری در مورد کسانی که میخواستند آرامش را به هم بزنند و منافق بودند، حل میشد. شاید 90 درصد مسائل حل میشد و 10 درصد بود که گره میخورد و وقت زیادی میبرد و لازم بود روحانیت یا عوامل انتظامی برای حل آن به کمک ما بیایند تا بتوانیم وضعیت را کنترل کنیم.