چک 18 میلیونی با امضای شهید رجایی
اصغر ابراهیمی اصل: پولها را شهید رجایی با اعتماد کاملی که به من داشت، در اختیارم گذاشته بود. ایشان خودش چکهایی را با حاج آقا شفیق امضا کرده و در اختیار من گذاشته بودند و اولین پولی که به من دادند، 18 میلیون تومان بود
تاکنون بخشهایی از جلد نخست کتاب «سالهای بیحصار»، از مجموعه خاطرات اصغر ابراهیمی اصل را بررسی و در «ایران اقتصادی» منتشر کردهایم. کتاب به حوادث سالهایی میپردازد که انقلاب اسلامی اتفاق افتاده بود و لازم بود تا تغییراتی در ساختار کشور اتفاق بیفتد. جابهجایی مدیران و انتخاب افراد صالح و دلسوز کشور و کنار گذاشتن معاندان و طرفداران گروهکها و... از اموری بود که در سالهای نخست انقلاب صورت گرفت. اصغر ابراهیمی اصل میگوید در آن سالها، بسیاری از مدیران رفته بودند و برخی مراکز کشور بلاتکلیف بودند. وی درباره زمانی که بهعنوان استاندار ایلام انتخاب شد میگوید از جمله اولین اقدامات صورت گرفته، تغییر رئیس شهربانی و ساماندهی مرزبانی بوده است.
برکناری رئیس شهربانی
اولین کاری که بهعنوان استاندار ایلام انجام دادم، برکناری رئیس شهربانی ایلام برای برقراری امنیت در استان بود. شنبه بعد از نماز صبح حدود ساعت 5:30 با همان چهار نفری که از خوزستان با خودم آورده بودم، به شهربانی رفتیم و آنجا را خلع سلاح کردیم. وقتی به شهربانی رسیدیم، سرباز نگهبان گفت: چه کار دارید؟ گفتیم: ما از استانداری هستیم. او هم ما را به داخل راهنمایی کرد. دیدیم خیلی از افراد از جمله افسر نگهبانی که باید کشیک میداد، خوابیده بودند. درِ اتاق اسلحه خانه آنها باز بود. اسلحههایی را که بالای سر و کنار تختهایشان بود، جمع کردیم و آنجا گذاشتیم و در آن را بستیم. بعد غافلگیرانه آنها را بیدار کردم و گفتم که نترسید، من استاندار اینجا هستم و اینها هم همکاران من هستند، ولی اینطوری شهر را نمیشود اداره کرد. شهر باید با اصول اداره شود. رئیس شهربانی را صدا کردند و آمد. نام او سرگرد اصغری بود و از هواداران مجاهدین خلق بود. در بررسی میدانی مطلع شده بودیم که جوانان ایلامی را به کوهها میبرد و به آنها آموزش نظامی میداد. همچنین علاوه بر آموزش نظامی، به آنها تمرین زندگی در وضعیت سخت میداد تا برای اعزام به کردستان و مبارزه با پاسدارها آماده شوند. آن موقع گروههای مسلح منافق و دموکرات در کردستان فعال بودند و او هم از آنها پشتیبانی میکرد. بعد از اینکه این اتفاق افتاد و آنها را خلع سلاح کردیم، با وزارت کشور تماس گرفتم و گفتم که آقای سرگرد اصغری از اینجا برود و فرد دیگری به نام سرهنگ خسرو مسگرا، که او را میشناختم، به جای او بیاید و رئیس شهربانی استان شود. او را ظرف سه چهار روز آوردم و در استان مستقر کردم و سرگرد اصغری را تحتالحفظ به شهربانی کل در تهران فرستادم که محاکمه و به یکی از شهرهای استان سیستان و بلوچستان تبعید شد.
مرزداران برهنه
فرمانده هنگ ژاندارمری، سرهنگ لکی بود که افسر بسیار خوبی بود. اهل ارومیه و فرد سالم، متدین و شریفی بود، ولی مدیریتش ضعیف بود. نفر دوم آنجا هم از اهالی محل بود و سرگرد رشنوادی نام داشت. یک روز زنگ زدم آمد؛ چون آقای لکی نبود و برای مأموریت به تهران رفته بود. او آمد و گفتم سوار ماشین استانداری بشویم. ماشین خودش را نیاورد. گفت کجا میرویم. گفتم میخواهیم برویم و با هم گشتی بزنیم. احتیاج نیست به کسی هم با بیسیم اطلاع بدهید. میخواهیم شما در معیت ما باشید تا آسیبی به ما نرسد. خیلی هوشیار بود و دلش میخواست به نوعی خبر بدهد که به کدام جهت میخواهیم برویم تا اطلاعات و آمادگی وجود داشته باشد. ما سعی کردیم حرفی نزنیم. سوار ماشین ما شد و اجازه ندادیم با کسی تماس بگیرد. رفتیم سد کنجان چم که نزدیک مهران بود. وقتی رسیدیم، جوانمردی جلوی در بود. جوانمردها از اهالی محلی بودند که ژاندارمری استخدام کرده بود. پول کمی به آنها میداد. یک قبضه تفنگ ام۱ و یک قبضه تفنگ برنو هم به آنها داده بودند و پاسگاه مرزی را با آنها اداره میکردند؛ چون نیروی ژاندارمری کم بود. ما این آقای جوانمرد را خلع سلاح کردیم و به طرف سد رفتیم. ساعت 11 بود و بیشتر کسانی که باید از سد کنجان چم و از مرز محافظت میکردند، داخل دریاچه سد شنا میکردند. در مسیر ایلام به سمت سد کنجان چم و در نزدیکی سد چند تا بز داشتند برگ درختها را میخوردند. آقای رشنوادی اسلحهاش را از کمرش باز کرد و میخواست با آن یک شلیک هوایی کند که بزها برگ درختها را نخورند. من مچ ایشان را گرفتم و گفتم: آقا این کار را نکن. میدانستم که اگر تیراندازی کند، آنها میفهمند. گفتم: آقا بگذار بزها این برگها را بخورند، این ضرری به حفظ مملکت نمیزند و نگذاشتم شلیک کند. کمی به او عتاب کردم؛ چون کار او اشتباه بود. گله بز و گوسفند را که با گلوله رد نمیکنند. او هم متوجه شد که طرحی دارم. بعد آنجا رفتیم و اول لباسها را جمع کردیم. اسلحه و مهمات را هم جمع کردیم و داخل یک اتاق گذاشتیم. بعد هم یک رگبار هوایی بستیم و اینها با شورت و زیرپیراهن از سد بیرون آمدند. گفتم: به خط! همه با شورت و زیرشلواری به خط ایستادند. صحنه واقعاً اسفباری بود. گفتم: انقلاب شده است و تعداد زیادی شهید شدهاند. یک عمر مبارزه شده تا حکومتی به دست ما آمده است. اینجا شما مرزدار هستید و باید مرز و سد را نگهداری کنید، امنیت این منطقه را دست شما دادهاند. بنا نیست که همه شما لخت شوید و بروید در آب شنا کنید. برای اینکه شرمنده نشوند، فرصتی دادم تا بروند لباسهای خود را بپوشند. رفتند لباسها را پوشیدند. دوباره آنها را به خط کردم و برایشان خیلی خوب صحبت کردم که هم تاریخی بود و هم به آنها شخصیت میداد و وظیفهای را که داشتند، یادآوری میکرد. توضیح دادم که خطرات بیرونی کشور را تهدید میکند و حتی وقتی پیامبر اکرم(ص) در جنگ احد بودند، 14 نفر را آنجا گذاشته و گفته بودند که دره را بپایید. موقعی که پیروز شدند و وقت جمع آوری غنایم شد، آنجا را رها کردند و به دنبال غنایم رفتند. همین اشتباه موجب شد تا مسلمانها شکست خوردند و دندان مبارک حضرت پیامبر(ص) شکست، حضرت حمزه به شهادت رسید و خیلی صدمات دیگر به نیروهای اسلام وارد شد؛ چون یک عده معبری را که باید نگه میداشتند، نگه نداشتند و شما الان دارید دقیقاً همین کار را انجام میدهید. به هر حال صحنه خوبی به وجود آمد و خبر کارهایی که انجام داده بودم، در کل استان پیچید. مردم میگفتند کسی که استاندار شده، خودش چریک است و رفته شهربانی و ژاندارمری را خلع سلاح کرده است. وقتی چنین اخباری در استان منتشر شد، تقریباً نصف دعواهای عشایری تمام شد؛ یعنی همین قدر که از نظر روانی احساس کردند که فردی آمده که آدم نترس و مقتدری است، نصف این داستانها خاتمه پیدا کرد.
خاتمه دادن به غائله عشایر
بعد از سروسامان دادن به اوضاع آشفته شهربانی و ژاندارمری، به اتفاق آیتالله حیدری و حجت الاسلام محمدتقی مروارید و تعدادی از سران عشایر برای پایان دادن به درگیری بین دو عشیره، که در حال جنگ با هم بودند، عازم شدیم. دو قبیله بین دو کوه سنگر گرفته بودند و تیراندازی میکردند و همدیگر را میزدند. بین آنها در وسط صحرا پتویی پهن کردیم و وسط آن معرکه نشستیم و گفتیم سران عشایر خزل و ارکوازی بیایند؛ آمدند و اختلافات آنها را بررسی کردیم. اختلافات عمدتاً به مسأله کشتار مربوط بود که در آن یک نفر از یک طرف کشته شده بود و طرف مقابل به خونخواهی کس دیگری را کشته بودند. این مسأله ادامه پیدا کرده بود و تا آن لحظه هشت نفر کشته شده بودند. آنها را با قواعد و آداب خودشان ترغیب کردیم که دختر به هم بدهند، دیه بدهند به این ترتیب مسائل شان را حل و فصل کردیم. البته با راهنمایی آیتالله حیدری این داستان تمام شد و غائله خاتمه پیدا کرد.
اوباش گردنه قلاجه
در گردنه قلاجه گروهی اوباش و دزد بودند که جلوی ماشین ها را میگرفتند و گردنبند و گوشواره و دستنبد طلای خانم ها را میکندند، طوری که گاهی محل گوشواره ها پاره میشد. وضع اسفباری بود. مردم را لخت میکردند و حتی لباسهای شان را هم درمیآوردند. ما یک طرح کمین گذاشتیم و آنها را گرفتیم. دو سه نفر بودند. آنها را به دادگاه انقلاب کرمانشاه دادیم که محاکمه شوند. یک نفر از آنها را در همان محل دار زدند و آن غائله هم تمام شد.
بیداد فقر
تحلیلم از استان این بود که تمدنی 3500 ساله دارد. در همان چند هفته اول اطلاعاتی درباره آنجا به دست آوردم. اینکه این استان تنها نقطه مرزی کشور است که 420 کیلومتر مرز با عراق، از فکه تا نزدیکی اسلام آباد، دارد و تنها استانی است که شمال آن کردها، وسط لرها و جنوب استان عربها هستند، ولی همه شیعهاند. در سایر مرزهای کشور در بیشتر مناطق اهل سنت ساکنان مرزهای کشور را تشکیل میدهند، اما اینجا تنها جایی بوده که دروازه ارتباط شیعیان عراق با ایران بوده است. در این 420 کیلومتر مرز، یک طرف عراق و یک طرف ارتفاعات کبیر کوه است که مردم عمدتاً خونگرم، پاک، دامپرور، کوچ گرا، باهوش و ساده زیستاند و سابقه تاریخی و تمدنی بالایی دارند، ولی فقر وحشتناکی در آنجا حاکم است. پنج شهر و پانزده بخش داشتیم و کل جمعیت حدود 400 هزار نفر بیشتر نبود، ولی فقر بیداد میکرد. همان اوایل کارم در استان، بررسیهایی انجام دادم و متوجه شدم که امالفساد تمام مسائل استان بیکاری است؛ لذا قبل از اینکه به فکر فرد دیگری برسد، از درآمد یک روز نفت که در اختیارم بود استفاده کردم. این پولها را شهید رجایی با اعتماد کاملی که به من داشت، در اختیارم گذاشته بود. ایشان خودش چکهایی را با حاج آقا شفیق امضا کرده و در اختیار من گذاشته بودند. اولین پولی که به من دادند 18 میلیون تومان بود.
به همین شکل مبالغ دیگری هم در اختیار من قرار گرفت و فکر میکنم شهید رجایی حداقل 150 یا 160 میلیون تومان طی سال های 1358 و 1359 به من پول دادند. بعضی مواقع چک به امضای حاج آقا شفیق و آقای رجایی بود و بعضی مواقع خود ایشان امضا میکردند. من با استفاده از این بودجهای که در اختیارم قرار گرفته بود، دیپلمههای بیکار را ثبت نام و گروهبندی کردم و تیمهای ده پانزده نفری و گاهی بیست نفری برای کارهایی چون مدرسه سازی، راه سازی، خانه سازی، کشاورزی، دامپروری، سدسازی، تولید صابون، خیاطی، کارهای معدنی، درختکاری، جمع آوری سقز، که یک نوع محصول جنبی بلوط های آنجا بود، تلقیح گاوها و واکسیناسیون دام ها و طیور تشکیل دادم و شرکتهای مختلف خدماتی، تولیدی، ساختمانی و عمرانی درست کردم که از پول درآمد نفت به آنها میدادم. سعی میکردم در هر شرکت هم فرد عاقل یا فرد بازنشسته و باتجربهای را به عنوان مدیر بگذارم. نیروی کار ایلام عمدتاً در خوزستان و در صنایع چوب و کاغذ شمال و در جاهای دیگر در بخش ساختمانسازی کار میکردند، اما چون انقلاب شده بود، بیکار شده و به استان برگشته بودند. جوانان آنها هم بیکار بودند. در سالهای 1358 و 1359 من در آنجا برای 2500 نفر کار ایجاد کردم. گزارش خیلی جالب و مفصلی مربوط به همان تاریخ دارم که تک تک این شرکت ها و کارهایشان را گزارش کرده ایم. در مهران به آنها زمین کشاورزی دادم و برایشان چاه آب حفر کردم. پمپ آب و امکانات خوبی را برای ایجاد اشتغال در بخش کشاورزی در اختیارشان گذاشتم و درنتیجه در استان یک رونق اقتصادی به وجود آمد. یادم هست که به تهران آمدم و نزد آقای حاتمی یزد رفتم. ایشان در سالهای 1359- 1358، مدیرعامل و رئیس هیأت مدیره فروشگاههای شهر و روستا بود که از آنها بیست تریلی گرفتم. از استاندار استان سیستان و بلوچستان، آقای دکتر محمدی، هم پنجاه وانت دوکابین و یک تعداد ماشینهای سنگین گرفتم. با امکانات لجستیکی که گرفتم، توانستیم آرد، مواد غذایی، مصالح ساختمانی، مصالح فلزی و سیمان به شهر بیاوریم و توزیع کنیم؛ به این ترتیب زمینه برای کارآفرینی و سازماندهی نیروها مهیا شد. بعد این فکر را پخته و ارائه کردیم. همچنین طرح دیپلمههایی که چندپیشهای باشند، در جلسه استانداران که یک سال بعد برگزار شد، تصویب گردید. آییننامهای هم برایش تهیه کردیم. شرکتهایی هم برای مرکز گسترش خدمات تأسیس شد که یک سال قبل پایلوت آن را در استان ایلام انجام داده بودم (سوابق آنها را هم دارم). حتی در تهیه اساسنامه و آییننامههای آن هم نقش عمدهای داشتم. کار خوبی بود که البته درصدی شکست داشت؛ چون ما یک جاهایی کاربلد نبودیم. آقای عباسعلی وکیلی، که رئیس ستاد آزادگان است، از یزد به نیروهای ما اضافه شد. من از یزد از آقای شمسی داوودی نیرو خواستم که او را معرفی کرد. یک دستگاه حفاری ضربه ای گرفتم و به او دادم تا در دهات چاه آب حفر کنند؛ چون یکی از مشکلات استان آب بود. همچنین احداث تونل آزادی را از دره قوچعلی به سمت اسلام آباد شروع کردیم که فاصله ایلام به کرمانشاه را 55 کیلومتر کم کنیم. استان داشت با سرعت خوبی جلو میرفت، کار داشت خوب انجام میشد و نیروهای خوبی هم در اختیار داشتیم که جنگ تحمیلی شروع شد.
جلسات تأثیرگذار با مدیران کل
زمانی که استاندار ایلام بودم، جلساتی با مدیران استان تشکیل میدادم. آن موقع فرماندار ما آقای عبدالصاحب حیدری بود که بعداً شهید شد. فرماندار خیلی خوبی بود. آقای روضان علیدادی بخشدار موسیان بود که از زمان من تا زمان بازنشستگی آنجا بود. یعنی شاید 10 تا استاندار عوض شدند، ولی ایشان همچنان بود. آن موقع 9 کلاس سواد داشتند و تشویقشان کردم لیسانس حقوق گرفتند. فرماندار مهران، آقای علی آزاد و فرماندار دهلران، آقای لطفی و فرماندار دره شهر، آقای محمدی بودند. تیم خوبی را برای فرمانداریها و بخشداریها انتخاب کرده بودم. فرد خیلی خوبی را به نام عبدالله پور، که بعداً تصادف کرد و متأسفانه خودش و فرزندانش به رحمت خدا رفتند، بهعنوان شهردار ایلام انتخاب کردم. آیتالله حیدری بسیار کمک کرد و اطلاعات بسیاری درباره سوابق افراد به من داد.
همچنین شیخوخیت و حضور ایشان هم در انجام امور بسیار نقش داشت. حجتالاسلام محمدتقی مروارید که در جهاد کار میکرد نیز نقش کلیدی و اساسی در کمک به اداره امور استان ایلام داشت. جلساتی که با مدیران کل استان میگذاشتم، گاهی از صبح شروع میشد و تا حدود ساعت 12 شب طول میکشید. جلسات فقط مدت کمی برای نماز، ناهار و شام متوقف میشد و دوباره ادامه مییافت. برای این نشستها سه دلیل داشتم: یکی اینکه هر مدیری حرفهایش را بزند و با مشورت و عقل جمعی راه حل پیدا کنیم. دوم اینکه از ساعت چهار پنج به بعد برخی از آنها به دلایل مختلف میخواستند در بروند و تلفنهای آنها شروع میشد که به عناوین مختلف بروند. سوم اینکه در همان جلسات فهمیدم که سه چهار نفر از آنها معتاد هستند و نمیتوانند این مدت روی صندلی بنشینند و گرفتاری دارند. در این جلسات آیتالله حیدری، حجتالاسلام مروارید، آقای تعمیرکاری و آقای سلطانی که چهار روحانی مطرح استان بودند، حضور داشتند. در جمع بچههای حزباللهی استان و مدیران کل مسائل را حل و فصل میکردیم. کارهایی که انجام دادیم، باعث شد تا محبوبیتی در قلوب مردم ایجاد شود و مردم به اینکه دولت و نظام آمده است و واقعاً جدی میخواهد کار کند، خوشبین بشوند. همه برای خدمت به استانداری آمده بودند. ما در استانداری از ساعت شش صبح کار را شروع میکردیم و تا ساعت 12 شب ادامه میدادیم. خاطرات بسیار خوبی از کارهای دسته جمعی و خلاقیتها و فداکاریهای مردم ایلام دارم.
عزل یکی از مدیران استان
یکی از مدیران آنجا، مدیرکل کشاورزی بود که شرابخوار و معتاد بود. یک روز صبح زود به دفتر او رفتم و بهعنوان یک ارباب رجوع نشستم. او ساعت 10:30 آمد و به اتاق رفت. همان هفته اول بود که به ایلام رفته بودم و هنوز چهره من را ندیده بود. آن روز با مدیران کل جلسه نداشتم. آبدارچی رفت و گفت که آقایی از ساعت هشت آمده و اینجا نشسته است. گفت: بگو بیاید. رفتم داخل و گفت: چه کار دارید؟ گفتم: ساعت کار اداره چه ساعتی است؟ گفت: به شما چه ربطی دارد. گفتم: ظاهراً به من گفتهاند این استان را سامان بدهم و درست بکنم. اسم من ابراهیمی است. او تازه متوجه شد. بلند شد و گفت: آقا ببخشید من خوابم برد. گفتم که شما 24 ساعت وقت دارید با وسایل و خانم و بچههایت به تهران بروی، وگرنه بعد از 24 ساعت میآیم و شما را داخل گونی به تهران میفرستم. فرصتی باشد تا یک مقدار مشروب نخوری و تریاک خود را ترک کنی. داخل گونی تا تهران یک ذره تمرین کنی که مواد به تو نرسد تا بعد ببینم چه میشود. بلافاصله چهارساعته وسایل خود را جمع کرد و فرار کرد و رفت. من با دکترعباس شیبانی که آن موقع سرپرست وزارت کشاورزی بود، تماس گرفتم. ایشان آقای کریمیان را که از اهالی محل بود، معرفی کرد تا جایگزین مدیرکل کشاورزی قبلی کنم.
تدارکات عراق برای جنگ
در همان اوایل استانداری ایلام، سیدجعفر عاملی، که یک روحانی و عراقی و ساکن ایلام بود، نزد من آمد. همسر و بچههای او در عراق بودند، اما ظاهراً بستگانی هم در ایران داشت. ایشان وقتی به دیدار من آمده بود، گفت: زمانی که در عراق بوده است، یکی از بستگانش، که به لحاظ حفظ سلامت زندگی آنها نمیخواهم نامش را بگویم، اطلاعات مهمی به من داده است. شوهر یکی از بستگانش که افسر اطلاعات صدام بود، در حال مستی به خانه آمده و به خانم خود گفته بود که ما قرار است به ایران حمله کنیم و تمهیدات لازم را داریم انجام میدهیم. به همسرش گفته بود که از عراق بیرون برود. گفتم: قرائنی دارید؟ گفت: بله دارند روستاهای اطراف مرز را آرام آرام تخلیه میکنند و جاده میزنند. مخازن بزرگ آب و مخازن سوخت میسازند. در جاهایی هم دارند تجهیزات ساختمانی درست میکنند. عراق در حال تدارکات وسیع برای حمله به ایران است. من بعد از اطمینان از مطالب او، نامهای را در تاریخ 4 بهمن 1358 نوشتم که یک کپی از آن موجود است. آن موقع بنی صدر، فرمانده کل قوا و رئیس جمهور بود. من این نامه را به ستاد مشترک نوشتم و گفتم براساس اطلاعات برون مرزی که به دست من آمده، قرار است عراق به ایران حمله کند. آقای تیمسار ظهیرنژاد در حاشیه نامه من نوشته بود که به استاندار تذکر بدهید در امور نظامی دخالت نکند. اگر عراق به ما یک گلوله بزند، ما با 10 گلوله توپ پاسخ خواهیم داد.
بــــرش
حل و فصل اختلافات عشایر ایلام
بعد از سروسامان دادن به اوضاع آشفته شهربانی و ژاندارمری، به اتفاق آیتالله حیدری و حجت الاسلام محمدتقی مروارید و تعدادی از سران عشایر برای پایان دادن به درگیری بین دو عشیره، که در حال جنگ با هم بودند، عازم شدیم. دو قبیله بین دو کوه سنگر گرفته بودند و تیراندازی میکردند و همدیگر را میزدند. بین آنها در وسط صحرا پتویی پهن کردیم و وسط آن معرکه نشستیم و گفتیم سران عشایر خزل و ارکوازی بیایند؛ آمدند و اختلافات آنها را بررسی کردیم. اختلافات عمدتاً به مسأله کشتار مربوط بود که در آن یک نفر از یک طرف کشته شده بود و طرف مقابل به خونخواهی کس دیگری را کشته بودند. این مسأله ادامه پیدا کرده بود و تا آن لحظه هشت نفر کشته شده بودند. آنها را با قواعد و آداب خودشان ترغیب کردیم که دختر به هم بدهند، دیه بدهند به این ترتیب مسائل شان را حل و فصل کردیم. البته با راهنمایی آیتالله حیدری این داستان تمام شد و غائله خاتمه پیدا کرد.
بــــرش
اشتغالزایی برای جوانان
من با استفاده از این بودجهای که در اختیارم قرار گرفته بود، دیپلمههای بیکار را ثبت نام و گروهبندی کردم و تیمهای ده پانزده نفری و گاهی بیست نفری برای کارهایی چون مدرسه سازی، راه سازی، خانه سازی، کشاورزی، دامپروری، سدسازی، تولید صابون، خیاطی، کارهای معدنی، درختکاری، جمع آوری سقز، که یک نوع محصول جنبی بلوط های آنجا بود، تلقیح گاوها و واکسیناسیون دام ها و طیور تشکیل دادم و شرکتهای مختلف خدماتی، تولیدی، ساختمانی و عمرانی درست کردم که از پول درآمد نفت به آنها میدادم. سعی میکردم در هر شرکت هم فرد عاقل یا فرد بازنشسته و باتجربهای را به عنوان مدیر بگذارم. نیروی کار ایلام عمدتاً در خوزستان و در صنایع چوب و کاغذ شمال و در جاهای دیگر در بخش ساختمانسازی کار میکردند، اما چون انقلاب شده بود، بیکار شده و به استان برگشته بودند. جوانان آنها هم بیکار بودند. در سالهای 1358 و 1359 من در آنجا برای 2500 نفر کار ایجاد کردم. گزارش خیلی جالب و مفصلی مربوط به همان تاریخ دارم که تک تک این شرکتها و کارهایشان را گزارش کردهایم.