شهید رجایی چه کسی را برای وزارت نفت معرفی کرد؟
شهید رجایی ابتدا اصغر ابراهیمی اصل را برای تصدی وزارت نفت به بنی صدر معرفی کرد اما او نپذیرفت وزارت نفت را به ابراهیمی اصل بدهد
اصغر ابراهیمی اصل در قالب جلد نخست کتاب سالهای بیحصار، خاطرات خود را از دوران کودکی، مدرسه، دانشگاه و سپس تحصیل در خارج از کشور بیان کرده است. وی همچنین به مسئولیتهای خود از جمله استانداری ایلام پرداخته و درباره شروع جنگ تحمیلی و نحوه اداره این استان سخن گفته است. در شماره امروز، ابراهیمی اصل از معرفی خود به عنوان وزیر نفت از سوی شهید رجایی و سپس مخالفت بنی صدر سخن گفته است. وی بیان داشته که پس از آن چگونه شهید تندگویان را برای تصدی وزارت نفت معرفی کرده است.
معرفی به عنوان وزیر نفت
در همین اثنا شهید رجایی من را به عنوان اولین وزیر نفت جمهوری اسلامی معرفی کرد. من هم به تهران آمدم. شهید رجایی گفت چون رشتهات نفت است و در این زمینه تخصص داری، شما را برای وزارت نفت معرفی میکنم. ضمن اینکه شهید رجایی در بازدیدهایی که از جبهه داشت، چندبار به ایلام آمده بود و از عملکرد من خیلی راضی بود. ایشان یک بار که به ایلام آمده بود، گفتم در تشت بزرگی روغن بریزند و کتلت درست کنند و برای ناهار نان، کتلت و ماست جلو آنها گذاشتم. مسئولان و همراهان ایشان که از ریاست جمهوری آمده بودند، به اتفاق فرماندهان سرِ همان سفره بزرگ که فقط نان، ماست و کتلت بود، غدا خوردند. به شهید رجایی گفتم ببخشید ما اینجا امکانات بیشتری برای پذیرایی نداریم. گفت: اگر غیر از این انجام میدادید، از تو میرنجیدم. این غذا خیلی لذت بخش بود. پس از ناهار در سفره هیچ چیز اضافه باقی نمانده بود و ما راحت سفره را جمع کردیم.
آقای رجایی همان موقع که من را به عنوان وزیر نفت معرفی کرد، فرمود برو وزارتخانه را اداره کن. ایشان اسم 21 نفر را به عنوان وزرای پیشنهادی به بنی صدر و مجلس معرفی کردند. این اسامی در روزنامهها منتشر شده بود. بنی صدر من را به همراه شش نفر دیگر یعنی آقایان نوربخش، میرحسین موسوی، احمد توکلی، پرورش، سیداسماعیل داوودی شمس و دکتر عباسپور، قبول نکرد و کابینه چهارده نفره را پذیرفت. جلو اسم من نوشته بود، ایشان 27 سال دارند، من دنبال کسی میگردم که بیست سال سابقه مدیریت داشته باشد. آن نوشته باید در آرشیو ریاست جمهوری باشد. اما آقای رجایی میگفت ایشان بیخود میگوید، من این افراد را به مجلس معرفی میکنم و رأی اعتماد میگیرم. برای ما شش نفر بین رئیس جمهور و نخستوزیر دعوا شده بود.
من نامهای به آقای مهدوی کنی نوشتم که نامه تاریخی و خیلی خوبی است. در آنجا گفتم که ترجیح میدهم برای ایلام و جنگ کار کنم و مسئولیت وزارت نفت را کس دیگری به عهده بگیرد. استدلالهایی هم کرده بودم که بین رئیسجمهور و نخست وزیر نباید اختلاف باشد. بعد از آن نامه آقای رجایی من را خواستند و گفتند شما برو کسی را برای این کار پیدا کن، من کسی را ندارم. من هم یک هفته گشتم و به اهواز، آبادان، مسجد سلیمان، گچساران و آغاجاری رفتم و بالاخره آقای تندگویان را پیدا کردم. یک بلیت هواپیما از اهواز برای ایشان و خودم گرفتم و به تهران آمدیم و پیش آقای رجایی و بهزاد نبوی رفتیم. یک ساعت و نیم با ایشان مصاحبه کردند. قدری نگران بودند که با انجمن حجتیه فعالیت داشته است، ولی من گفتم نگران نباشید او خودش به من گفته در آبادان که بوده است، انجمن حجتیه فعال بوده و ایشان هم چون مذهبی بوده است، به جلسات آنها میرفته اما عضو آنها نیست. در واقع وضعیت طوری بوده که در مقطعی در جلسات آنها شرکت کرده است. به هرحال پذیرفتند و ایشان را معرفی کردند و مجلس به آقای تندگویان رأی داد و وزیر شد، اما متأسفانه حدود پنجاه روز بعد اسیر شد و بعد از ده سال اسارت به شهادت رسید. من هم در ایلام ماندم.
آیتالله مدنی در خانه استاندار
آیتالله مدنی یک بار که به ایلام آمده بودند، به سپاه رفته و پرسیده بود استاندار کیست؟ آنها هم نام من را داده بودند. ایشان هم گفته بود میخواهم به خانه استاندار بروم. آیتالله مدنی همراه دو محافظ خود به نامهای صمد و احد و محمد کریمی، فرمانده سپاه ایلام، به خانه ما تشریف آوردند. ما سفره انداخته بودیم. فکر میکنم ساعت ۹:۳۰ یا ۱۰ شب بود و همراه جمع هفت تا ده نفره از معاونان و مدیرانم مشغول صرف شام بودیم. شام ما بسیار ساده شامل نان، ماست و یک پارچ آب بود. آیت الله مدنی مجذوب این صحنه شد و خیلی خوشش آمد. گفت که به بچههای سپاه بگو که من شب آنجا نمیآیم میخواهم پیش آقای ابراهیمی بمانم. ما با عجله تشکی پیدا کردیم و ملافهای روی آن کشیدیم و اتاقی را برای ایشان تمیز و مرتب کردیم و یک پارچ آب و لیوان هم داخل اتاق گذاشتیم. صبح بعد از نماز هم نان تازه، پنیر، شیر و چای برای صبحانه آماده کردیم. آقای مدنی وقتی سر سفره نشستند، گفتند: من دیشب داشتم فکر میکردم آیا کسانی که روی این تشک و ملافههای تمیز میخوابند، میتوانند حال آنهایی را که در سنگرها هستند، درک کنند؟ من گفتم حاج آقا یک دقیقه صبر کنید، توی این خانه همین یک تشک هست با همین یک ملافه. آن را هم برای شما انداختیم. دوهدف هم داشتیم؛ میخواستیم ببینیم شما روی آن میخوابید یا نه؟ اگر میخوابیدید همین جا با شما خداحافظی میکردیم. اگر نخوابیدهاید که شما هم مثل ما میمانید. ما صبح دیدیم که شما روی عبای خودتان خوابیده بودید. ایشان همان جا انگشتر خود را به من دادند. محافظ ایشان، صمد میگفت: سه سال است که من این انگشتر را نتوانستهام از آقا بگیرم. ایشان یکی دو روز میهمان ما ماندند و برای ما دعا کردند. بعد از آن، ایشان را به خط مقدم جبهه بردیم تا جایی که اطراف ما را با خمپاره میزدند ولی مهم نبود، گفتیم وقتی کسی جانش کف دستش است بگذار بیاید. بهتر است از نزدیک بچهها را ببیند و اوضاع را لمس کند. عکسهای خیلی خوبی هم از ایشان در آنجا گرفتیم. ما سرشان یک کلاه سربازی فلزی گذاشته بودیم. چهره شان بسیار معنوی، روشن، زیبا و باابهت بود. بهجز آیتالله مدنی، شخصیتهای دیگری چون آیتالله مهدویکنی، آیتالله دکتر بهشتی و آیتالله منتظری هم به ایلام آمدند و از نزدیک زندگی ساده ما در استانداری و همچنین نوع تدارکات و صرف وقت برای مردم و فرماندهی عملیات و مدیریت ما بر ارتش، سپاه، ژاندارمری و عشایر را دیدند. ما روزی حدود بیست ساعت خالصانه در استانداری کار میکردیم.
انجمن رزمندگان استان ایلام
ما آن زمان برای رزمندگان استان ایلام یک انجمن تأسیس کردیم که من هم در آنجا افتخار حضور داشتم. در حال حاضر این انجمن حدود 400 عضو دارد و جلساتی هم با آنها داریم و اساسنامهای هم درست کردیم. هنوز ارتباط ما با آنها قطع نشده است.
تشکر عشایر؛ سالها بعد از جنگ
بعد از جنگ، حدود سال ۱۳۷۳، درِ خانه ما را زدند. یکی از این عشایر آمده بود و ظرف عسل و گوسفندی با خودش آورده بود. آن موقع در طبقه 17 آ.اس.پ (ASP) ساکن بودم. نگهبانها او را راه نمیدادند. من پایین رفتم و دیدم که او را نمیشناسم. میگفت توی جنگ من را دیده که کجاها و چطوری عمل میکردم. گفت: قسمت نشده بود به تهران بیایم، حالا که قسمت شده و به تهران آمدهام اینها را برای شما تحفه آوردهام. در این سالها چه نامههایی که ایلامیها برایم نوشتهاند و چه برخوردها و محبتهای فراوانی که داشته و دارند. اینها جزء سرمایه زندگی من و قدرشناسی مردم نسبت به فردی است که مدتی خدمتگزار آنها بوده است.
تلاش برای تأسیس پالایشگاه هشتم در ایلام
زمانی که استاندار ایلام بودم، با وجود جنگ و گرفتاریهای مربوط به آن، دنبال این بودم که پالایشگاه هشتم را به دره شهر ببرم. دره شهر روی میدان نفتی عظیمی قرار داشت و وجود یک پالایشگاه در آنجا میتوانست روزی 200هزار بشکه نفت را تصفیه کند و نفت را در اختیار استانهای خوزستان، لرستان، ایلام و کرمانشاه قرار دهد. هنوز هم معتقدم که پالایشگاه هشتم را به جای بندرعباس، باید در ایلام میزدند و خیلی هم تلاش کردم که این کار بشود. یا تنگه بیجار، میدان گازی بزرگی دارد که بیست سال میتواند مصرف گاز کشور را تأمین کند. آن زمان نشد اما الان خوشبختانه اولین مجتمع پتروشیمی را دارند در آنجا احداث میکنند که خیلی مهم است.
من از سال ۱۳۵۹ که جنگ شروع شد (۳۱ شهریور 1359)، تا سال ۱۳۶۰ در استان ایلام بودم و بعد از آن به استان آذربایجان غربی رفتم. خاطرات زیادی از آن دوره هست که فعلاً مجال بیان آنها در این کتاب وجود ندارد. جنگیدن و خدمت در ایلام در حالی که در یک دست ما اسلحه و یک دست ما بیل و کلنگ قرار داشت، تجربه بزرگی بود.
جلسه استانداران در وزارت کشور
اوایل سال ۱۳۶۰ اوج درگیریهای سیاسی بین بنی صدر، به عنوان رئیسجمهور و فرمانده کل قوا و همفکرانش از یک طرف و شهید رجایی، به عنوان نخستوزیر، به همراه تعدادی از متفکران و مدیران عالی نظام مثل دکتر بهشتی از طرف دیگر بود. روشی که بنی صدر در پیش گرفته بود، این بود که مسائل سیاسی را در صحنه اجتماعی مطرح و سعی کند در بدنه جامعه و نظام شکافی ایجاد کند تا از افراد طرفدار خود به عنوان اهرم فشار برای تعدیل قدرت تصمیمسازی و تصمیمگیری ایدئولوژیک استفاده کند. به همین منظور، بنی صدر به استانهای مختلف سفر میکرد و سخنرانیهایی انجام میداد که به طور عمده به درگیری منجر میشد و تنشهای سیاسی زیادی در سطح کشور ایجاد میکرد. آن تنشها هم به عقبه جبهه و تأمین و تجهیز و تدارکات برای جنگ لطمه میزد و هم قدرت فرماندهی عملیات جنگ را متزلزل میکرد. به نوعی توانمندی اعمال نظرات و رهنمودهای حضرت امام را در صحنههای سیاسی و اجرایی و بخش پشتیبانی متأثر میکرد و مشکلاتی میآفرید.
در همین ایام و مقطعی که آقای مهدویکنی تازه وزیر کشور شده بود، جلسهای با استانداران سراسر کشور در وزارت کشور برگزار شد. جلسه مفصلی بود. استاندارها معترض بودند در اوضاعی که ما میدانیم برنامه سخنرانیهای بنی صدر در شهرها و استانهای دیگر مثل همدان و خرم آباد تشنج و درگیری ایجاد کرده، آیا مصلحت است که ما استاندارها به پیشواز او برویم و همراهیاش کنیم؟ آیا در این وضعیت باید هنگام سخنرانی در کنار او بایستیم در حالی که میدانیم گروهکها با دست زدن، سوت زدن و شعار دادن وضعیت نامناسبی ایجاد میکنند؟ حضور نماینده سیاسی دولت در کنار رئیسجمهوری که با این نحوه برخورد، میخواهد مسائل کشور را به صحنه اجتماع بکشاند و درگیری ایجاد کند، تضعیف نظام نیست؟
سردمدار این صحبتها بیشتر آقای دکتر غفوریفرد و تعدادی از استانداران بودند که دنبال تعیین تکلیف بودند. آقای مهدویکنی توضیحاتی دادند و بعد آقای رجایی به جلسه آمد و گفت مادامی که بنی صدر به عنوان فرمانده کل قوا و رئیسجمهور است، استانداران موظفاند به فرودگاه بروند و استقبال و همراهیاش کنند. در مراسم و تشریفات هم شرکت کرده و سعی کنند تنش و درگیری به وجود نیاید. موضعگیری در برابر رئیسجمهور و فرمانده کل قوا هم نکنند و سعی کنند غائله به وجود نیاید. به هیچ وجه هم اجازه ندارند در برابر شور احساسی افراد طرفدار او موضعگیری کنند و جبههگیری علنی داشته باشند چون سخنرانی آن جلسه ضبط میشد، احتمالاً نوار آن در سوابق وزارت کشور وجود داشته باشد. اگر گوش کنید، اوج تقوا و تعبد شهید رجایی و نحوه مدیریت آقای مهدویکنی را درک خواهید کرد که چگونه میخواهند آرامش ملی به وجود بیاورند و جلو یک توطئه بسیار پیچیده و حساب شده برای به تشنج کشیده شدن کشور را بگیرند. آن سخنان مباحث خیلی مهمیاند.
سفر بنیصدر به ایلام
براساس دستوری که شهید رجایی درباره تعامل با رئیسجمهور داده بود، من هم کوشیدم که به توصیههای شهید رجایی عمل کنم. اواخر خرداد ۱۳۶۰ اطلاع دادند که بنیصدر با همراهانش به ایلام خواهد آمد تا از میمک، صالح آباد و مهران بازدید کند. قرار بود پس از این بازدید، او در مسجدجامع ایلام سخنرانی کند و به کرمانشاه برود. زمانی که از سفر بنی صدر به ایلام مطلع شدم، جلسهای با حضور نیروهای حزباللهی و متعهد ایلامی و تعدادی از رزمندهها در سالن یکی از مدارس برگزار کردم. حدود دویست نفر در آن جلسه شرکت کرده بودند. من ضمن تشریح اهمیت موضوع و ضرورت اجتناب از بروز تشنج و درگیری، گفتم نباید اجازه دهیم در استان بحران ایجاد شود. اهداف و خط و خطوط بنی صدر را تشریح کردم و نظرات شهید رجایی و دولت، همچنین نظرات حضرت امام را توضیح دادم. با این صحبتها توانستم مقداری سطح آگاهی جوانهایی را که آنجا بودند، بالا ببرم. در آنجا پیشنهاد دادم که برنامهریزی کنیم تا به رغم فشار دفتر بنیصدر برای سخنرانی او در مسجدجامع ایلام، این سخنرانی انجام نشود. برنامه من برای سخنرانی نکردن بنیصدر این بود که به محض آمدنش به بهانه اینکه هوا تاریک میشود و به مشکل میخوریم، او را اول به میمک و صالح آباد ببریم و اجازه ندهیم که تجمع در ایلام شکل بگیرد. بعد از بازدید از جبهه هم، که اصولاً زیاد طول میکشید، زمانی که نزدیک است تا هوا تاریک شود، با این بهانه که به علت تاریک شدن هوا نمیتوانیم با هلیکوپتر به کرمانشاه پرواز کنیم، برنامه را تغییر بدهیم و یکراست از آنجا به کرمانشاه برود و بدین ترتیب به ایلام نیاید.
قرار شد همین برنامه را اجرا کنیم. از آنجا که ایلام فرودگاه نداشت، بنی صدر و همراهان با هلیکوپتر آمدند و در ژاندارمری ایلام نشستند. ما هم رفتیم و از ایشان استقبال کردیم. به او گفتیم اوضاع جبههها طوری است که به دلایل امنیتی و حفاظتی باید قبل از تاریکی هوا به مناطقی که موردنظر است، برویم و برگردیم؛ بنابراین باید زودتر برویم تا اگر بازدید به هر دلیلی طول کشید، در برگشت دچار آسیب نشویم. ترجیح ما این است که از همین جا با هلیکوپتر برای بازدید از جبهه برویم و هلیکوپترها در سه راهی که یک طرف آن به ایلام، یک طرف آن به میمک و یک طرف آن به صالحآباد میرفت، داخل قرارگاه بنشینند و از آنجا با ماشین برای بازدید به سمت میمک و بعد صالحآباد برویم. بعد اگر هوا اجازه داد به ایلام برمیگردیم و شما سخنرانی کنید. اگر نرسیدیم، به کرمانشاه بروید تا ادامه برنامه بازدید بههم نخورد. آقای تیمسار فلاحی که آن موقع فرمانده نیروی زمینی و رئیس ستاد مشترک بود و بالاترین مقام نظامی را داشت، پس از شنیدن دلایل ما گفت این پیشنهاد، پیشنهاد خوبی است و توصیه کرد که این پیشنهاد را انجام بدهیم؛ بنابراین به میمک رفتیم و بازدید از میمک را کش دادیم. بعد به صالحآباد رفتیم. در صالح آباد اتفاقی که افتاد، تعدادی از بچههای حزباللهی، که حدود سی، چهل نفر بودند، همان شب در جلسه توجیهی که ما گذاشته بودیم، حضور داشتند. سه چهار تا از خانواده شهدا در صالحآباد کنار مزار بچههای شهیدشان حضور داشتند. آنها اطراف بنیصدر و همراهانش که آقای فلاحی، فکوری، تعدادی از افسران ارتش، انتظاریون، من و چند نفر دیگر از مسئولان استان مثل فرماندار و معاون سیاسی استاندار بودیم، شروع به سینهزنی کردند و شعار «مرگ بر ضد ولایت فقیه» سر دادند. خیلی با حرارت سینه میزدند و نزدیک قبر شهدا این شعاردهی اوج گرفت و احساسات خیلی غلبه کرد. یکی دو تا از بچهها خاک روی سر و روی خودشان پاشیدند و به بهانه خاک پاشیدن روی سر و روی خودشان به بنیصدر هم خاک پاشیدند و در آن شلوغی یکی از بچهها یک سیلی به گوش بنیصدر زد. من از نزدیک شاهد سیلی خوردن او بودم. بعد از آن آقای نافعی مشتی به سینه بنیصدر زد و آقای فلاحی اسلحه خودش را کشید که تیراندازی کند. من مچ دست آقای فلاحی را گرفتم و گفتم: این کار را نکن، اگر یک گلوله شلیک شود اینجا خون به پا میشود و گرفتاری پیش میآید. اینها احساساتی هستند. گفت: نه، این فرمانده کل قوا و رئیسجمهور است. به او توهین شده و من باید دفاع کنم. گفتم: اینجا جای این حرف نیست. ما نمیتوانیم اینجا این کارها را انجام بدهیم. فلاحی را آرام کردم و اسلحهاش را دوباره سر جای خودش گذاشت. خیلی غیرتی شده بود و قصد انجام کار اشتباهی را داشت. البته نافعی بعدها به کرّات از این اتفاق برای خودش استفاده سیاسی و تبلیغاتی کرده است. فضا به قدری درهم ریخته شد که ادامه برنامه برای رفتن و بازدید از کنچانچم و تپههای مشرف به آن، که برای پر کردن وقت پیشبینی کرده بودیم، همه حذف شد و همگی سوار هلیکوپتر شدیم و به کرمانشاه رفتیم.
در هلیکوپتر و در مسیر کرمانشاه بنیصدر بشدت ناراحت بود و هیچ صحبتی نکرد. اصلاً هیچکس حرف نمیزد. آن موقع آقای زارع، استاندار کرمانشاه و آقای مجید حداد عادل معاون سیاسی استاندار بود. بلافاصله ما به اتاق دیگری رفتیم و من به حاج احمدآقا تلفن زدم و اطلاع دادم که چنین اتفاقی در صالحآباد رخ داد و تعدادی از بچههای متعهد و حزباللهی به این نحو با بنیصدر برخورد کردند و در مسجدجامع هم سخنرانی انجام نشد. بنیصدر به کرمانشاه برگشته و در دفتر فرمانده لشکر است. قرار است که در لشکر ۸۱ کرمانشاه باشند. وضعیت خیلی درهم ریختهای به وجود آمده بود. حاج احمدآقا موضوع را به حضرت امام منتقل کردند. حضرت امام سؤال کردند: فرماندهان ارتش که همراه ایشان بودند، چه کردند؟ من گفتم: فقط آقای تیمسار فلاحی میخواست کلت خودش را بکشد که دست او را گرفتم و گفتم اگر یک گلوله اینجا شلیک شود، احدی سالم بیرون نمیرود. حضرت امام از حاج احمدآقا پرسیدند: آقای بنیصدر چه کار کرد؟ من به حاج احمدآقا گفتم: ترسیده بود و کاری نکرد. همان شب حوالی ساعت ده شب اطلاعیهای از طرف حضرت امام(ره) داده شد و بنیصدر را از فرماندهی کل قوا عزل کردند. این اطلاعیه از رادیو خوانده شد. دقیقاً یادم هست که هنوز شام هم نخورده بودیم. غذا را آماده کرده بودند، اما هیچکس سر شام نمیرفت. یعنی هیچکس نمیدانست که عکسالعمل حضرت امام یا آقای رجایی و دولت راجع به آن اتفاق چه خواهد بود. در آن حالت انتظار سنگین، آن پیام تاریخی حضرت امام برای عزل بنیصدر از فرماندهی کل قوا بسیار مهم بود. من و آقای غلامعباس زارع میرک، استاندار کرمانشاه، شاهد فروریختن بنیصدر بعد از این اطلاعیه بودیم. به دلیل اینکه ایشان بشدت متأثر، ناراحت و عصبانی بود، حتی رو به ما کرد و گفت که بیعرضگی شما باعث شد که این اتفاق بیفتد و به ما توهین کرد. ما هم آنجا بنایی به جدل نداشتیم و هیچ توضیحی هم ندادیم. برای اینکه قضیه خارج از کنترل و برنامهریزی ما انجام شده بود و ما نقشی در این برنامه ها نداشتیم. اما بچههایی که آمده بودند، کسانی بودند که در آن جلسه توجیهی خط و خطوط برایشان روشن شده بود که به هر حال خط بنیصدر چیست؟ خط امام چیست؟ خط شهید رجایی و دولت چیست؟ خطوط برای بچهها روشن شده بود بدون اینکه به آنها گفته شود که کاری کنند. ولی فضایی ایجاد شده بود که خانواده شهدا، رزمندهها و ایثارگران احساس میکردند باید به نحوی واکنش نشان بدهند.
ما واقعاً کاری نکردیم که بچهها را خط بدهیم، فقط روشنگری کردیم. شاید بچهها آن نوار سخنرانی من را هم داشته باشند؛ چون در آن جلسه حجتالاسلام مروارید، آیتالله حیدری، آقای سلطانی، فرماندار و بچههای حزباللهی استان حضور داشتند. آقای علی آزاد، آقای لطفی، آقای زنگنه، اسماعیل رستمی و تعداد زیادی از بچههای بسیجی و حزباللهی ایلام هم بودند، حتی بچههای سپاه و احتمالاً بچههایی که در کارهای اطلاعات بودند، همه حاضر بودند. قصد ما این بود که زمینه ایجاد تشنج در ایلام را بگیریم، چون ماهیت ایلام، ماهیت عشایری بود و مسأله این نبود که یک درگیری بین خط امامیها و هواداران بنیصدر به وجود بیاید و به راحتی غائله تمام شود. اگر اتفاقی میافتاد و برای مثال کسی از یک عشیره یا ایلی مثل ملک شاهی، ارکوازی، خزل، شوهان یا میش خاص کشته میشد، شبکهای از کشتار و درگیری در استان ایجاد میشد و وحدتی که در استان با زحمت ایجاد کرده بودیم، از بین میرفت؛ بنابراین ما در آن جلسه خط ندادیم که این اتفاق نیفتد. فقط راجع به خط و خطوط آگاهیسازی کردیم و این اتفاق به طور کاملاً طبیعی شکل گرفت و واقعاً از قبل برنامهریزی نشده بود. این کار کاملاً احساسی بود و در جای خلوت، یعنی سر قبور شهدا در صالحآباد اتفاق افتاد که جمعیت زیادی در آنجا وجود نداشت. تعداد افراد حاضر در آنجا حدود صد تا صدوبیست نفر بودند، ولی عمق این ماجرا و شوک آن در حدی بود که وقتی به حضرت امام منتقل شد، حضرت امام تصمیم گرفتند او را از فرماندهی کل قوا عزل کنند. شاید اگر با کسی که سیلی زده بود، برخورد قوی میکردند یا خود بنیصدر واکنشی نشان داده بود، امام طور دیگری برخورد میکردند، اما برداشتشان از اینکه فرمانده کل قوا در کنار فرماندهان نیروی هوایی و زمینی، رئیس ستاد مشترک، معاونان و مشاوران و مقامات ارشد نظامی و سیاسی استان سیلی بخورد و هیچکس چیزی نگوید، چنین بود که ضعف مدیریت عالی کشور است و همین باعث شد که عزلش کردند. به نظر من اتفاقی خودجوش و متأثر از آگاهی بچههای حزباللهی به جریان انحرافی بود که بنیصدر سردمدارش بود.
بــــرش
معرفی شهید تندگویان به عنوان وزیر نفت
بعد از آن نامه آقای رجایی من را خواستند و گفتند شما برو کسی را برای این کار پیدا کن، من کسی را ندارم. من هم یک هفته گشتم و به اهواز، آبادان، مسجد سلیمان، گچساران و آغاجاری رفتم و بالاخره آقای تندگویان را پیدا کردم. یک بلیت هواپیما از اهواز برای ایشان و خودم گرفتم و به تهران آمدیم و پیش آقای رجایی و بهزاد نبوی رفتیم. یک ساعت و نیم با ایشان مصاحبه کردند. قدری نگران بودند که با انجمن حجتیه فعالیت داشته است، ولی من گفتم نگران نباشید او خودش به من گفته در آبادان که بوده است، انجمن حجتیه فعال بود و ایشان هم چون مذهبی بوده است، به جلسات آنها میرفت اما عضو آنها نیست. در واقع وضعیت طوری بوده که در مقطعی در جلسات آنها شرکت کرده است. به هرحال پذیرفتند و ایشان را معرفی کردند و مجلس به آقای تندگویان رأی داد و وزیر شد. اما متأسفانه حدود پنجاه روز بعد اسیر شد و بعد از ده سال اسارت به شهادت رسید. من هم در ایلام ماندم.
بــــرش
ماجرای سفر آیتالله مدنی به ایلام
ایشان را به خط مقدم جبهه بردیم تا جایی که اطراف ما را با خمپاره میزدند ولی مهم نبود، گفتیم وقتی کسی جانش کف دستش است بگذار بیاید. بهتر است از نزدیک بچهها را ببیند و اوضاع را لمس کند. عکسهای خیلی خوبی هم از ایشان در آنجا گرفتیم. ما سرشان یک کلاه سربازی فلزی گذاشته بودیم.
چهره شان بسیار معنوی، روشن، زیبا و باابهت بود. بهجز آیتالله مدنی، شخصیتهای دیگری چون آیتالله مهدوی کنی، آیت الله دکتر بهشتی و آیتالله منتظری هم به ایلام آمدند و از نزدیک زندگی ساده ما در استانداری و همچنین نوع تدارکات و صرف وقت برای مردم و فرماندهی عملیات و مدیریت ما بر ارتش، سپاه، ژاندارمری و عشایر را دیدند. ما روزی حدود بیست ساعت خالصانه در استانداری کار میکردیم.