توافق با سران عشایر برای برقراری امنیت
از نزدیکی غروب، سران عشایر آمدند در حالی که وانتهایی همراه آنها بود که افراد مسلح با تیربار و قطارهای قشنگ روی آنها سوار بودند. حتی ام پی فایو و یوزی و اینها دستشان بود. ما جلسهای در استانداری تشکیل دادیم و من سخنرانی مهم، مستند و تاریخی راجع به تاریخ تمدن، فرهنگ و سابقه اکراد و ایرانیها و جنگهای تاریخی، سلحشوریها، مردانگیها و روحیات جوانمردی مردم آن خطه در طول تاریخ انجام دادم
در بررسی جلد نخست کتاب سالهای بیحصار به خاطرات اصغر ابراهیمی اصل از شروع جنگ تحمیلی در سال 59 و دوره استانداری وی در ایلام و آذربایجان غربی رسیدیم. وی درباره حال و هوای آن سالها توضیحاتی ارائه کرده و اینکه ارتباطات وی با دولت شهید رجایی چگونه بوده است. وی همچنین به دیدارهایی با امام راحل اشاره کرده و اینکه چگونه حضرت امام، برای برخی بنبستها و مشکلات عمده اداره کشور راحل ارائه میکردند. در این شماره نیز ابراهیمی اصل پیرامون مسائل مربوط به عدم سازماندهی نیروها، برخی سوءاستفادهها و حواشی آن سخن گفته است.
جریان آقای حسنی و دیدار با امام (ره)
حجتالاسلام والمسلمین حسنی، امام جمعه ارومیه حدوداً چهارصد پاسدار، بسیجی، مرید و فدایی داشت که همه مسلح بودند. با توجه به وضعیت امنیتی استان، آقای حسنی با کمک این نیروها سعی کرده بود تا اوضاع منطقه را سروسامان بدهد و با ناامنی و اقدامات ضدانقلاب مقابله کند. اما این نیروها به دلیل اینکه آموزش کافی ندیده و به درستی گزینش نشده بودند، گاهی سوءاستفادههایی میکردند و اقداماتی انجام میدادند که بر مشکلات استان میافزود. یکی از مشکلات بزرگ من در آغاز مسئولیتم در استان، کنترل این نیروها بود که موجب دو اتفاق بد شده بودند: یکی اینکه در قارنا، واقع در نقده به یکی از روستاها رفته بودند و زن و بچههای مردم را در یک طویله جمع کرده بودند و رگبار هوایی بسته بودند که تعدادی از زنها سقط جنین کرده بودند. تعدادی از آنها هم گردنبند، گوشواره، طلا و جواهرات خانم ها را به زور گرفته بودند که گوشهای یکی دو نفر پاره شده و گردن یکی دو نفر هم زخمی شده بود. سر این قضیه مشکل بزرگی به وجود آمده بود. من خدمت حضرت امام (ره) رسیدم و به ایشان عرض کردم که من در آنجا یک قرارگاه تشکیل داده ام و تغییراتی ایجاد کرده ام تا برنامه پاکسازی استان را انجام دهم. حجتالاسلام حسنی هم به عنوان یک نیروی مخلص، مؤمن، فدایی، انقلابی و ارزشمند در استان مشغول خدمت است، اما اطرافیانی دورش جمع شدهاند که رفتارشان اینگونه است و چند نمونه از کارهای آنها را توضیح دادم. از حضرت امام(ره) خواهش کردم به طریقی که صلاح میدانند اگر موافقت میکنند ما 30 نفر محافظ در اختیار آقای حسنی قرار بدهیم و بقیه نیروها را بگیریم و پس از اینکه سریع گزینششان کردیم، نیروهای خوب را به کمیته و سپاه بدهیم و نیروهای فاسدی که از قدرت و نفوذ آقای حسنی در منطقه سوءاستفاده میکنند، پاکسازی کنیم. با این کار ذهنیت جامعه نسبت به مسئولان کشور و استان اصلاح میشود. حضرت امام (ره) فرمودند که موافقم. گفتم: خب حالا اگر من بروم به آقای حسنی بگویم که شما با نظرات من موافقت کرده اید، هیچ ادله و شاهدی ندارم. یا باید مرقومه ای بدهید یا یک نشانی یا چیزی بدهید که ایشان حرف من را قبول کند. امام(ره) نشانهای دادند و گفتند: برو به آقای حسنی سلام برسان و از قول من این مطلب را بگو. من با خوشحالی زیاد به استان برگشتم و از آقایان حسنی، قریشی، انزابی و یکی دو نفر دیگر از روحانیون دعوت کردم به استانداری بیایند و برای شان توضیح دادم که من خدمت حضرت امام (ره) رفتم و عیناً و بدون کم و کاست تمام حرفهایی را که امام (ره) گفته بود، به آنها گفتم و پیغام امام (ره) را هم به آقای حسنی رساندم و گفتم که حضرت امام (ره) فرمودند شما با همین سی نفر محافظ کارتان را انجام بدهید، بگذارید بقیه استان را آقای ابراهیمی اداره کنند. در میان پیشنهادهایی که خدمت حضرت امام (ره) داده بودم، یکی این بود که چون آقای حسنی در مجلس تشریف داشتند و امام جمعه ارومیه هم بودند، هواپیمای کوچکی در اختیار ما باشد که صبح جمعه آقای حسنی را از تهران به ارومیه بیاورد تا من ظهر یک جلسه ای راجع به وضع استان با ایشان داشته باشم و ایشان را توجیه کنم. بعد هم نمازجمعه را بخوانند و عصر به تهران برگردند. برای اینکه به ایشان هم توهین نشود، خودم از ارومیه شب با ماشین حرکت میکنم و صبح به تهران میآیم و با هواپیما همراه ایشان به ارومیه میرویم. در بازگشت هم به همین صورت با هواپیما ایشان را تا تهران همراهی میکنم و خودم عصر جمعه با ماشین به ارومیه برمی گردم که به ایشان بیاحترامی نشود. امام (ره) هم پذیرفته بودند.
من به آقای حسنی گفتم که حضرت امام سلام رساندند و گفتند به نشانه آن انگشتر فیروزه ای که به تو دادم، مطالبی که آقای ابراهیمی میگوید گوش کن و انجام بده، رضای خدا در این است. آقای حسنی به گریه افتادند و اشک تمام پهنای صورت شان را پوشاند. بعد گفتند هر چه امام بگوید من انجام میدهم. کمربندش را باز کرد و اسلحهاش را درآورد. دو اسلحه داشت. اسلحه ها را تحویل دادند و گفتند همه اسلحهها را هم میدهم. حتی اگر محافظ هم ندهید، من محافظ هم نمیخواهم. ایشان در برابر فرمایش حضرت امام خیلی با تسلیم برخورد کردند. من ایشان را بوسیدم و خواستم دستش را ببوسم، دستش را کشید. ما نیروهای ایشان را گرفتیم و 30 نفر نیرو را قبول کرد که عملاً 20 نفر شد و بیشتر از آن نخواست. ایشان فهرست بقیه نیروها را با اسم و مشخصات در اختیار ما گذاشت. از ایشان هم خواهش کردیم که همه اسلحهها را به ما تحویل بدهند و فقط هرکس را که تأیید کردیم، اسلحه در اختیارش باشد. بدین ترتیب ما پاکسازی خوبی در آنجا انجام دادیم. تعدادی از آن نیروها را که در گزینش تأیید شده بودند، به کمیته و تعدادی دیگر را به سپاه دادیم.
در پروازهایی که جمعه ها از ارومیه به تهران و به عکس داشتیم، خلبانی به نام خلبان اخوی از شرکت آسمان تعیین شده بود که هر هفته خلبان مخصوص پرواز ما بود. بعد از دوبار رفت و برگشت به ارومیه، من به خلبان اخوی گفتم که به آقای حسنی خلبانی یاد بدهید. در دفعات بعد آقای حسنی به عنوان کمک خلبان مینشست و حتی گاهی وقتها سکان در اختیارش بود و خلبان اخوی پرواز با هواپیمای شرکت آسمان را به ایشان یاد داد. در تمام این مدت هم عهدی که گفته بودم، انجام دادم. یعنی شب جمعه آخر وقت با ماشین راه میافتادم به تهران میآمدم و صبح دنبال ایشان میرفتم و همراه ایشان به فرودگاه میرفتیم و به ارومیه میآمدیم. آنجا نماز جمعه را میخواندند و بعد او را به تهران میآوردم، سپس با ماشین و راننده ای که در تهران بود، به ارومیه برمی گشتم. این کار به این دلیل بود که میخواستم نه به ایشان لطمه ای بخورد، نه به روحانیت و نه به منطقه. آن زمان وضع استان بسیار ناجور بود. در نتیجه مجبور بودم کارهایی شبه انتحاری انجام بدهم که فضای استان را عوض کنیم. خیلی هم وقت نداشتم. تمام این کارها خیلی فشرده و از ماه نخست شروع شد.
سخنرانی در نمازجمعه سردشت
یک روز هلیکوپتری خواستم و در اختیارم قرار دادند. در ذهن خودم برنامهای پیشبینی کرده و با کسی هم درباره آن صحبت نکرده بودم. با دو نفر دیگر یعنی شهید محمدی و حاج مظفری با هلیکوپتر حرکت کردیم و به طرف سردشت رفتیم. برای کنترل کامل سردشت، سرهنگ صیاد شیرازی از محور سنندج تلاش زیادی کرده بود. 248 نفر شهید و تعداد زیادی مجروح شده بودند. در چند فقره موفق نشده بودند آن مسیر را باز کنند. از بوکان عملیات انجام شده بود، اما باز موفق نشده بودند و پادگان در محاصره افتاده بود. مواد غذاییشان تمام شده بود و بیسیم زده و اطلاع داده بودند. در جلسه عملیاتی که شب داشتیم، گفتند اینها تا فردا موادغذایی دارند و فردا دیگر هیچ موادغذایی در پادگان نیست و طرح محاصره پادگان اگر یکی دو روز دیگر ادامه پیدا کند، به ناچار پادگان از دست میرود. چیزی که به ذهن من رسید، این بود که با هلیکوپتر بروم در میدان شهر سردشت بنشینم و بعد بدون اطلاع و ناگهانی داخل نماز جمعه حضور پیدا کنم و با مردم صحبت کنم. بعد با کمک مردم برویم درِ پادگان را باز کنیم و ارتباط مردم را با ارتش برقرار کنیم. خطر جانی هم برایم داشت، اما گفتم که باید یک کار قوی انجام شود و الا اگر کار ضعیف باشد، امکانپذیر نیست؛ بنابراین با هلیکوپتر رفتیم و در میدان سردشت نشستیم. ساعتش را دقیق محاسبه کرده بودیم. وقتی داخل مسجد رفتیم، همه در صف نماز بودند، حتی برای اینکه بتوانیم درست سر وقت بنشینیم، مجبور شدیم که یک چرخ اضافی قبل از سردشت بزنیم تا سر زمانبندی که من گفته بودم، بنشینیم. درست وسط خطبه نماز جمعه در سردشت نشستیم. ما بلافاصله با کمک راهنمایی که همراهمان بود، داخل مسجد رفتیم. من از آن عقب، سریع جلو رفتم و قاتی جمعیت صف اول نشستم. بقیه همراهانم هم دورو بر من جا پیدا کردند و نشستند. تعداد زیادی نبودیم، درکل چهار پنج نفر بیشتر نبودیم. کنار دیوار پلهای بود که حدود دو متر بالاتر به یک بالکن حدود یک متر در دو متر وصل میشد. پیرمردی که امام جمعه سردشت بود، آنجا روی آن بالکن ایستاده بود و از روی نوشته به زبان کردی خطبه میخواند. من دیدم اگر ایشان پایین بیاید، خیلی مشکل میشود. قبل از اینکه خطبه تمام شود، یادداشتی دادم و بردند بالا به ایشان دادند. بعد از بسم الله الرحمن الرحیم و اسم ایشان، نوشته بودم: «با سلام من اصغر ابراهیمی استاندار آذربایجان غربی هستم که از طرف حضرت امام مأموریت دارم امنیت را در استان برای شما و مردم فراهم کنم. با کمک خدا و با یاری شما میخواهم چند دقیقه با مردم شهیدپرور و خوب و مهربان سردشت صحبت کنم. ابراهیمی، استاندار آذربایجان غربی. امضا در سربرگ استانداری.» امام جمعه سردشت یادداشت را که خواند، همان لحظه به رعشه افتاد و شروع کرد به لرزیدن و زبانش بند آمد و نمیتوانست دیگر خطبهاش را هم ادامه بدهد. باورش نمیشد استاندار آنجا باشد. دچار تردید و شک شده بود. نمیدانست آیا توطئهای در کار است یا نه. باید آنچه را از او خواسته بودم، انجام بدهد یا نه. من دیدم اگر ایشان پایین بیاید مشکل ایجاد میشود و دیگر نمیشود وضعیت آنجا را کنترل کرد؛ بنابراین سریع بالا رفتم و ایشان را بوسیدم و بغلش کردم. میکروفون را گرفتم و ایستادم و با مردم حدود 30 دقیقه صحبت کردم. سخنرانی بسیار قوی و از سر صدق و خلوص بود؛ بدون شعار با یک محتوای بسیار قوی. خداوند متعال کمک کرد و در ذهنم هم پردازشش کرده بودم. بعد از نماز به همراه مردم وارد پادگان سردشت شدیم. از قبل یکی از بچهها، که محلی بود، با هماهنگی در دو وانت گندم، آرد و موادغذایی آماده کرده بود. مردم که آمدند، این وانتها هم داخل پادگان آمدند و فضای پادگان را از فضای تحریم و موضعگیری در مقابل مردم خارج کردیم. خود ما هم قاتی مردم داخل پادگان رفتیم و آنها هم آمدند و استقبال کردند. مردم را در آغوش گرفتند و بوسیدند و آشتی برقرار شد و آن فضا و آن طلسم شکسته شد. مردم هم به ما بسیار محبت کردند و با بدرقه صمیمانه مردم سوار هلیکوپتر شدیم و قبل از اینکه آفتاب غروب کند، به ارومیه برگشتیم.
صدای این کارها در کل استان پیچید که استانداری آمده است و شهربانی را فعال کرده است، گشت شب و روز گذاشته و امنیت را برقرار کرده است. یک روز در زندان با همه زندانیها صحبت کرده و زندانیهایی را که بیگناه بودند و تقریباً شامل بیشتر از نصف زندانیان بودند، با یک تعهد و قرارهای جزئی آزاد کرده است. زندانیهایی را هم که محکومیتهای طولانی داشتند، هماهنگ کرده است تا به تهران بفرستند.
دیدار با پزشکان استان
جلسهای گذاشتم و 174 نفر از پزشکان استان را در سالن بزرگی دعوت کردم و سخنرانی خیلی مهمی برایشان انجام دادم. گفتم که مردم اعم از اینکه ترک و کرد یا شیعه، سنی یا آشوری و ارمنی یا دیگر اقلیتهای مذهبی باشند، ایرانی هستند. اینها اگر درد و مریضی و گرفتاری داشته باشند یا زخمی شوند و تیر بخورند، پیش شما میآیند و ناراحتی روحی و روانی و جسمیشان را با شما در میان میگذارند. شما دردشناسی جامعه استان را دارید. من هم آمدم میخواهم خدمت کنم. میخواهم درد مردم را بشناسم تا بدانم چگونه خدمت کنم. شما بهعنوان مشاور به من این دردها را بگویید. هم ضبط میشود، هم دوستان من یادداشت میکنند. میخواهیم از شما درس یاد بگیریم که چگونه به مردم خدمت کنیم. خیلی با هوشمندی و آگاهی مطلب را گفتم تا از دیدگاه یک طبقه متخصص و دردشناس استفاده کنم. به آنها گفتم که شما پزشکان نیروهای متخصص تحصیلکرده دردشناس و زحمتکش و هوشمند کشور هستید. مردم هم درد خودشان و هم زن و بچهشان را به شما میگویند. من هم آمدم خدمت کنم و تا درد را نشناسم نمیتوانم درمان کنم. من میخواهم شما صحبت کنید و من را راهنمایی کنید. پزشکان بهشدت از سخنان من منقلب شدند و گفتند در طول 30 سال گذشته کسی اصلاً به ما توجه نکرده بود. ما را به اینجا تبعید کردند و اصلاً کسی از حال ما نپرسیده است. اصلاً نپرسیدند شما که پزشک هستید، خودتان میفهمید درد یعنی چه؟ اصلاً عقل دارید؟ فکر و نظری دارید؟ این اولین بار است که دولتی و حکومتی آمده است و از این حرفها میزند و استانداری ما را جمع کرده و از ما مشورت میخواهد. انصافاً در آن جلسه بهاندازه مشاوری که بخواهد بیست سال مطالعه کند و طرح اصولی بدهد، حرف حسابی از زبان این پزشکان شنیدم. جلسه هم طولانی شد و تا ظهر ادامه پیدا کرد. نماز خواندیم و ناهار خوردیم و جلسه را تا عصر ادامه دادیم. نماز مغرب را هم خواندیم و به آنها شام دادیم و بعد رفتند. در آن جلسه ما انبوهی از مشکلات و دردها و پیشنهادهای آنها را برای اینکه چه باید کرد، ضبط و ثبت کردیم.
دعوت از سران عشایر استان
زمانی که اطلاعات زیادی درباره استان شامل رفتارها، سلایق، عقاید، نیازها، بیماریها و گرفتاریهای مردم به دست آوردم، طرح های خیلی خوبی به ذهنم آمد. از آنجا این جرقه در ذهن من خورد که بافت عشایری استان آذربایجان غربی مثل بافت عشایری ایلام و کردستان و خوزستان مورد توجه دولت قرار نگرفته است؛ بنابراین براساس پیشنهادها و حرفهایی که در آن جلسه زده شده بود، برای سران عشایر دعوتنامه ای فرستادم و برای شام به استانداری دعوت شان کردم. عشایر پیغام فرستادند ما مسلح میآییم. گفتم مشکلی نیست، مسلح بیایید. یک عده هم پیغام دادند و گفتند ما با تیربار میآییم و محافظ مان زیاد است. این را هم قبول کردم و گفتم محافظ بیاورید. در این دعوت از خورشید بک، مسعود بارزانی، ادریس بارزانی، اسماعیل بک و تعداد زیادی از سران عشایر که اسمهای شان را از طریق استانداری و فرمانداری و از طریق آن جلسه درآورده بودیم، دعوت کرده بودیم بیایند؛ کسانی که اصلاً فکر نمیکردند یک روزی جمهوری اسلامی اینها را بخواهد. آنها هم با ناباوری و با این ظن قوی که ممکن است توطئهای در کار باشد و غذای مسمومی به آنها بدهند یا آنها را بگیرند و زندانی کنند یا با تیربار بزنند یا مثل رژیم شاه که مثلاً یکی از این سران عشایر کردستان را بردند و از هلیکوپتر به پایین پرت کردند، از این داستانها خیلی نگران بودند. برای همین، پیغام های زیادی از طریق معتمدان و افراد میدادند که آقا کلکی در کار نباشد و الا بیچاره تان میکنیم. گفتیم نه آقاجان، میخواهیم میهمانی بدهیم، میخواهیم با بزرگان شما حرف بزنیم. بالأخره مردم عشایر بزرگانی دارند. رسم و رسوم عشایری را میدانم. یا شما باید بیایید یا من باید بیایم در مضیف شما بنشینم و با آنها صحبت کنم، اما چون نمیدانم مضیف شما و محل تان کجاست، به عنوان نماینده دولت از شما دعوت کردم که در میهمانی شام در خدمت تان باشم؛ هر طور که میخواهید بیایید.
از نزدیکی غروب سران عشایر آمدند در حالی که وانتهایی همراه آنها بود که افراد مسلح با تیربار و قطارهای قشنگ روی آنها سوار بودند؛ حتی ام پی فایو و یوزی و اینها دست شان بود. ما جلسهای در استانداری تشکیل دادیم و من سخنرانی مهم، مستند و تاریخی راجع به تاریخ تمدن، فرهنگ و سابقه اکراد و ایرانیها و جنگهای تاریخی، سلحشوریها، مردانگیها و روحیات جوانمردی مردم آن خطه در طول تاریخ انجام دادم. بعد وضعیت انقلاب و جنگ را بازگو کردم، سپس اهداف گروهکها و خطراتی را که منافع ملی کشور را تهدید میکند، بیان کردم. بعد خودم را معرفی کردم و گفتم من در تمام دوران تحصیلم شاگرد اول بودم. نفر اول ریاضی کشور بودم. نفر اول کنکور در دانشگاه آریامهر بودم و دو تا مدرک مهندسی و دو تا فوق لیسانس دارم. دکترایم را نیمه تمام رها کردم و آمدم به کشورم خدمت کنم. سابقه فرمانداری اهواز و استانداری ایلام را هم دارم و کمک شما را لازم دارم برای اینکه بتوانم به شما و به مردم اینجا خدمت کنم. پول درآمد یک روز نفت و اختیارات دولت و بودجههای دولت و امکانات عمرانی هم در اختیارم است. این فضایی که بعد از انقلاب ایجاد شده، امکان خدمت به مردم کردستان و مناطق آذربایجان غربی را نداده است. میخواهم با کمک شما اینجا را امن کنم تا خدمت کنم. برای همین کمک شما را لازم دارم. بعد از صحبت من، آقایان به هم تعارف کردند و بعد گفتند آقای خورشیدبک صحبت کند. او به چند نکته اشاره کرد و گفت: اول اینکه ما کردها مثل گل آفتابگردان هستیم، هر طرف که خورشید بچرخد به همان طرف میچرخیم. ما تابع نور، گرما و قدرت هستیم. دوم اینکه ما مثل گلابی هستیم، هرچه بزرگ بشویم، باید دُم مان به یکجا وصل باشد و الّا میافتیم و میگندیم. سوم اینکه ما با مرد یا دولت یا حکومتی بیعت میکنیم که بتواند شبها امنیت ما را برقرار کند.
گفتم: از سومین نکته شما شروع میکنم. من فکر میکنم که همسر اول کردها اسلحهشان است. همسر دوم آنها چند تا زنی است که میگیرند. من شما را برای شام به استانداری دعوت کرده ام و همه شما با تیربار و مسلسل و نارنجک و اسلحه و جنگافزارهای مختلف آمده اید. من استاندار هیچ چیز با خودم ندارم و هیچ اسلحهای همراهم نیست. به بچههایم هم گفتهام هیچ کدام مسلح نباشند. شما میهمان ما هستید و ما میزبان هستیم و در میهمانی اسلحه ضرورتی ندارد. شما حتی برای میهمانی امشب هم مسلح آمده اید. من فکر کنم که بعید است شما هنگام شب اسلحههایتان را بیرون از خانههای تان بگذارید یا در چاه بیندازید. حتماً شبها هم اسلحه با شماست و من با این سابقه تحصیلی و فهم و شعوری که دارم، فکر کنم زمانی که یک مرد اسلحه دستش هست، بعید است که نیاز داشته باشد تا دولت بیاید از ناموسش در شب محافظت کند. اولین و بدیهیترین وظیفه یک مرد مسلح کرد این است که از ناموسش دفاع کند و نباید اجازه بدهد فرد دیگر بیاید از ناموسش دفاع کند؛ چون ناموس حریم شماست و اگر خدای ناکرده به جایی برسید که عرضه دفاع از ناموس خودتان را شب ها در ده، برزن و شهر نداشته باشید، فکر میکنید دیگر مرد نیستید و دو کار باید انجام دهید. یکی اسلحه تان را پس بدهید و دوم ریشهای تان را بزنید. آقای خورشیدبک فهمید که منظور من از این مقدمه چیست و گفت: آقای ابراهیمی ما شجاعت شما را از ایلام، خلع سلاح سد کنجانچم و شهربانی ارومیه و سردشت شنیده ایم. دلیل اینکه امشب به اینجا آمدیم، این است که با یک مرد طرف هستیم. ما گفتیم با یک مرد حاضریم بیعت کنیم. گفتم: خب حالا اگر قبول دارید که میخواهید با مرد بیعت کنید، من چند تا موضوع با شما دارم. اول اینکه میخواهم امنیت استان را بدهم به خود شما. هر کسی اسلحه دارد، من مجاز میکنم و به او کارت میدهم. حقوق هم به او میدهم؛ چون بیکاری یکی از معضلات استان است. اگر شما صدهزار نفر هم باشید، به شما اسلحه میدهم. به شما حقوق میدهم تا بایستید کشورمان را حفظ کنیم و امنیت و کار ایجاد کنیم. اگر راه، مدرسه، حمام و کارخانه ساخته شود، خیابانها آسفالت شود و محصولات کشاورزی تان سامان بگیرد، شما مخالفاید؟ گفتند: نه. گفتم: نکته دوم اینکه ما بیاییم تحریکات به سمت ترکیه را قطع کنیم. هر کردی که در منطقه بحران ایجاد میکند، من میگیرم و تحویل شما میدهم. شما خودتان او را محاکمه عشایری کنید. هرکسی هم از ترکیه آمد، شما بگیرید به من بدهید تا من با دولت ترکیه مبادله کنم. دولت ترکیه نگران است، تهدید ایجاد کرده و نیرو روی مرز آورده است. به دلیل اینکه آنها آنجا میروند و مرتکب دزدی، قتل و جنایت میشوند و بعد به سمت خاک ما فرار میکنند؛ چون مرز ما هم بسته نیست، آنها ناچار شدهاند برای حفظ مرز خودشان ارتش بیاورند و روی مرز مستقر کنند. با هم توافق کنیم که شما نگذارید کسی آن طرف برود. هر کسی هم آمد، بگیرید که پس بدهیم و هرکس هم از شما آن طرف است، من پس بگیرم. بیعت سوم این است که بیایید دست به دست هم بدهیم و گوش به حرف حضرت امام بدهیم و فریب این گروهکها را نخوریم و به خاطر چندرغاز پول یا امکاناتی که در اختیارتان میگذارند، مملکت را به باد ندهیم. دو سه مثال هم زدم که یکی مثال تلخی بود. گفتم که گزارش کرده اند در فلان روستا شب گروه خبات و کنگره چهارمیها به خانهای رفتهاند و دستهای مرد و پسر خانه را بستهاند و در حضور پدر و پسر به زن و دختر آن خانواده تجاوز کرده اند. دوازده نفر تجاوز کردهاند. این در غیرت شما میگنجد که یک چنین اتفاقی بیفتد؟ بیایید با بسیج نیروها امنیت روستاها را برقرار کنیم. بعد از این صحبتها با ما بیعت کردند. بعد از آن گفتم که از فردا میخواهم در کل محورها امنیت برقرار شود.
بــــرش
کمک خلبانی نماینده ارومیه در مجلس
در پروازهایی که جمعهها از ارومیه به تهران و به عکس داشتیم، خلبانی به نام خلبان اخوی از شرکت آسمان تعیین شده بود که هر هفته خلبان مخصوص پرواز ما بود. بعد از دوبار رفت و برگشت به ارومیه، من به خلبان اخوی گفتم که به آقای حسنی خلبانی یاد بدهید. در دفعات بعد آقای حسنی به عنوان کمک خلبان مینشست و حتی گاهی وقتها سکان در اختیارش بود و خلبان اخوی پرواز با هواپیمای شرکت آسمان را به ایشان یاد داد. در تمام این مدت هم عهدی که گفته بودم، انجام دادم؛ یعنی شب جمعه آخر وقت با ماشین راه میافتادم به تهران میآمدم و صبح دنبال ایشان میرفتم و همراه ایشان به فرودگاه میرفتیم و به ارومیه میآمدیم. آنجا نماز جمعه را میخواندند و بعد او را به تهران میآوردم، سپس با ماشین و رانندهای که در تهران بود، به ارومیه برمیگشتم. این کار به این دلیل بود که میخواستم نه به ایشان لطمهای بخورد، نه به روحانیت و نه به منطقه. آن زمان وضع استان بسیار ناجور بود. در نتیجه مجبور بودم کارهایی شبه انتحاری انجام بدهم که فضای استان را عوض کنیم. خیلی هم وقت نداشتم. تمام این کارها خیلی فشرده و از ماه اول شروع شد.
بــــرش
پرواز به سردشت برای نجات پادگان
یک روز هلیکوپتری خواستم و در اختیارم قرار دادند. در ذهن خودم برنامهای پیشبینی کرده و با کسی هم درباره آن صحبت نکرده بودم. با دو نفر دیگر یعنی شهید محمدی و حاج مظفری با هلیکوپتر حرکت کردیم و به طرف سردشت رفتیم. برای کنترل کامل سردشت، سرهنگ صیاد شیرازی از محور سنندج تلاش زیادی کرده بود. 248 نفر شهید و تعداد زیادی مجروح شده بودند. در چند فقره موفق نشده بودند آن مسیر را باز کنند. از بوکان عملیات انجام شده بود، اما باز موفق نشده بودند و پادگان در محاصره افتاده بود. مواد غذاییشان تمام شده بود و بیسیم زده و اطلاع داده بودند. در جلسه عملیاتی که شب داشتیم، گفتند اینها تا فردا موادغذایی دارند و فردا دیگر هیچ موادغذایی در پادگان نیست و طرح محاصره پادگان اگر یکی دو روز دیگر ادامه پیدا کند، به ناچار پادگان از دست میرود. چیزی که به ذهن من رسید، این بود که با هلیکوپتر بروم در میدان شهر سردشت بنشینم و بعد بدون اطلاع و ناگهانی داخل نماز جمعه حضور پیدا کنم و با مردم صحبت کنم. بعد با کمک مردم برویم درِ پادگان را باز کنیم و ارتباط مردم را با ارتش برقرار کنیم. خطر جانی هم برایم داشت، اما گفتم که باید یک کار قوی انجام شود و الا اگر کار ضعیف باشد، امکانپذیر نیست؛ بنابراین با هلیکوپتر رفتیم و در میدان سردشت نشستیم.