پیرمردی که امام جمعه سردشت بود، آنجا روی آن بالکن ایستاده بود و از روی نوشته به زبان کردی خطبه میخواند. من دیدم اگر ایشان پایین بیاید، خیلی مشکل میشود. قبل از اینکه خطبه تمام شود، یادداشتی دادم و بردند بالا به ایشان دادند. بعد از بسم الله الرحمن الرحیم و اسم ایشان، نوشته بودم: «با سلام من اصغر ابراهیمی استاندار آذربایجان غربی هستم که از طرف حضرت امام مأموریت دارم امنیت را در استان برای شما و مردم فراهم کنم. با کمک خدا و با یاری شما میخواهم چند دقیقه با مردم شهیدپرور و خوب و مهربان سردشت صحبت کنم. ابراهیمی، استاندار آذربایجان غربی. امضا در سربرگ استانداری.» امام جمعه سردشت یادداشت را که خواند، همان لحظه به رعشه افتاد و شروع کرد به لرزیدن و زبانش بند آمد و نمیتوانست دیگر خطبهاش را هم ادامه بدهد. باورش نمیشد استاندار آنجا باشد. دچار تردید و شک شده بود. نمیدانست آیا توطئهای در کار است یا نه. باید آنچه را از او خواسته بودم، انجام بدهد یا نه. من دیدم اگر ایشان پایین بیاید مشکل ایجاد میشود و دیگر نمیشود وضعیت آنجا را کنترل کرد؛ بنابراین سریع بالا رفتم و ایشان را بوسیدم و بغلش کردم. میکروفون را گرفتم و ایستادم و با مردم حدود 30 دقیقه صحبت کردم. سخنرانی بسیار قوی و از سر صدق و خلوص بود؛ بدون شعار با یک محتوای بسیار قوی. خداوند متعال کمک کرد و در ذهنم هم پردازشش کرده بودم. بعد از نماز به همراه مردم وارد پادگان سردشت شدیم. از قبل یکی از بچهها، که محلی بود، با هماهنگی در دو وانت گندم، آرد و موادغذایی آماده کرده بود. مردم که آمدند، این وانتها هم داخل پادگان آمدند و فضای پادگان را از فضای تحریم و موضعگیری در مقابل مردم خارج کردیم. خود ما هم قاتی مردم داخل پادگان رفتیم و آنها هم آمدند و استقبال کردند. مردم را در آغوش گرفتند و بوسیدند و آشتی برقرار شد و آن فضا و آن طلسم شکسته شد.